تصورم این بود اگر بعد مدت ها پست بزارم چالش اقای دست انداز باشه و من بخام با 10 سال بعد خودم صحبت کنم.
اما نشد.
و همه چیز از سوال عصر خواهرم شروع شد.
اگر خداوندی باشه مرگ نقطه پایان نخواهد بود و من اگه همه زنذگیمو با فرض نبودنش زندگی کرده باشم ریسک بزرگی کردم و اگرخدایی نباشه چی؟ ما که با فرض بودنش تمام عمر خودمون رو از لذت هایی که به خاطر یک بار بودن عمرمون میتونستیم داشته باشیم بی نصب کردیم باخت بزرگیه
واقعا خدایی هست؟
این کتاب رو وقتی 18 سالم بود خوندم رفتم و از قفسه کتابهام پیداش کردم. «روی ماه خداوند را ببوس» کتاب مورد علاقه اون روزهام، بارها خوندمش. معرفش داداش دوستم بود. فلسفه دانشگاه تهران میخوند. دغدغه اون روزهاش این سوال بود «خدا هست؟»این کتاب و چند تا کتاب دیگه رو اون بهم معرفی کرد. اون روزها افکارش رو دوست داشتم. یادمه چند وقت پیش توی اینستاگرام پیجشو دیدم و خیلی مشتاق بودم بدونم جواب سوالش رو گرفته یا نه؟
میدونستم با عشق دوران بچگیش ازدواج کرده و رفته امریکا، شیکاگو فک کنم. فهمیدم اسلام رو قبول نداره یک اسلام ستیزه.چون توی شبکه ها به عنوان کارشناس دعوت میشد و کلیپاش تو پیجش بود، اما درمورد خدا هنوز هم نمیدونم. نمیدونم چرا اون ادمی که نماز صبحش قضا نمیشد به اون نقطه رسید. مطمئنا منم توی این لحظه دارم از دیدگاه خودم جهان رو میبینم و شاید این منم که در اشتباهم!!!
نمیدونم
هر حقیقتی در بهترین حالت میتونه درست نباشه. چون همه اینها با مشاهدات و برداشت های ذهنی ما در هم امیخته شده.و انسان ها هر کدوم مجموعه ای از تجربیاتی هستیم که داشتیم. به اضافه جهانی که بهمون ارث رسیده و جهانی که در اون هستیم.
امشب وقتی کتاب رو با نگاه یونس( شخصیت اول داستان) دوباره مرور کردم، تمام زندگی خودم رو توی زندگی یونس دیدم. ترس هاش، شک هاش و دغدغه هاش
اگر خدایی هست پس این همه بی عدالتی، این همه مریضی و درد برای چیه؟
اون روزهای 18 سالگیم پر بود از شک و شبهه، میخاستم بدونم خدا اصلا هست. اگه یه توهم باشه چی؟ اگر زاییده ذهن بشر باشه چی؟ اگر همه این دنیا و نظمش تصادفی باشه و به مرور زمان به این وضعیت رسیده باشند چی؟ و هزاران سوال دیگه که فک میکردم فقط مث خوره دارند ذهن خودم رو میکاوند. اون روزا حتی از افکارم هم با کسی حرف نمی زدم
مخصوصا وقتی میدیدم همه به راحتی دارن زندگیشون رو میکنند و برنامه های هزارساله برای زندگی هفتاد هشتاد سالشون میچینند بدون اینکه حتی این سوال لحظه آزارشون داده باشه!!!
علیرضا شخصیت دوست داشتی این قصه است. دوستی که اونقدر خوب این سوالا رو جواب میده که عاشق شخصیتش میشی.قصه ما،قصه 3 تا دوسته و مهرداد نفر سومه که از اول یک عاشق بوده و هست.
علیرضا میگه:
برای هر کسی خداوند همون قدر وجود داره که او به خدا ایمان داره، این یه رابطه دو طرفس
البته منم باهاش موافقم.
در تجربه خداوندبرخلاف تجربه طبیعت که قانون هاش بعد از ازمایش به دست میاد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. حتی باید بگم هرچه ایمانت به اون قانون نیرومندتر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی هر اندازه خدا رو قبول داشته باشی خداوند هم برای تو همون اندازه وجود داره. هرچه بیشتر به اون ایمان بیاری وجود و حضور او هم برای تو بیشتر میشه.
اولش خیلی درگیر بودم و نمیدونستم چی درسته، کتاب خوندم و کتاب از الاشارات و التنبیهات ابوعلی سینا |(که باید بگم به شدت درکش برام سخت بود و بارها خوندمش) تا یسری کتاب های شریعتی و مطهری، از کتاب های کانت و یسری فیلسوف های غربی تا نهج البلاغه و قران و ...
حقیقت این بود که نمیدونستم جوابم کجاست. البته شک کردن نقطه خوبیه تو زندگی ما، اما موندن توی اون نقطه خیلی سخته. می خواستم فرض کنم خدا نیست. اما حقیقت اینه که نمیشه خدا رو برای همیشه محو کرد. شاید بشه برای یه مدت کنارش گذاشت اما بعد یه عالمه سوال برات پیش میاد که جوابشون منوط به بودن خدا میشه.
شاید اینجا حق با سایه(نامزد یونس- دانشجوی ارشد الهیات- با موضوع پایان نامه گفتگوی خدا با حضرت موسی در طور) بود:
خداوند هست و بودنش ربطی به تردیدها و توهم های ما نداره
اما خوب و بد چی؟ علیرضا میگه :
هرکسی توی هر موقعیتی میدونه که خوبترین کاری که می تونه انجام بده چیه، اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخاد این خوب رو انتخاب بکنه. در این صورت اون کمی راهش رو محو کرده. اگه توی موقعیت دوم هم نخاد به خوب تن بده راه محوتر و باریکتر میشه. وقتی هزارتا انتخاب بد رو به جای انتخاب خوب داشته باشیم وضع اون قدر اشفته میشه که انسان نمی تونه حتی یه قدم دیگه هم برداره.میشه شبیه قدم زدن در مه
به نقطه ای از یاس فلسفی رسیدم که شب گریه میکردم وخوابم نمی برد. یاسی از جنس دکتر پارسا( استاد دانشگاه و نابغه ای که به یکباره خودکشی میکند که علتش رو با خوندن داستان کتاب متوجه میشید)میدونید نهایتش با اون علت و معلول هایی که ابوعلی سینا گفت و درکی که کانت داشت و خیلی چیزای دیگه چیکار کردم:
دیدم اگ خدا باشه و دنیای دیگه باشه، بهتر میشه برای چیزایی که نمیدونم جواب پیدا کنم تا اینکه بگم خدایی نیست. اگه خدا نباشه نمیتونم واس سوالام جواب پیدا کنم و توی این یاس میمونم داغون تر میشم. از طرفی دیدم ته دلم نیاز دارم که خدایی باشه. من به اون نیروی والا توی زندگیم نیاز دارم تا جاهایی که کم میارم بگم خدا هست. من اگر بدون خدا باشم هویتم به عنوان انسان هم زیر سوال میره و هزاران هزار دیگه ...
و هستی سخاوتمند و مدام فرصت میده
اگه در برابر موقعیتی خوب رو انتخاب کنی راه کمی وضوح پیدا میکنه، در موقعیت بعدی شرایط کمی پیچیده تر میشه که باز هم باید انتخاب کنید.این انتخاب ها مثل یه دالان تو در تو هستند. هر انتخاب درست شتاب شما رو بیشتر میکنه.تا اون جا که با سرعت نور هم میتونید پیش برید
کسی که در انجام خوب ها ورزیده بشه کم کم میتونه حتی وزن خوب ها رو هم حس کنه، یعنی از بین چند تا خوب بهترین رو هم تشخیص بده
کم کم وقتی این بودن رو پذیرفتم، رنگ ایمان به من چیزهایی نشون داد که باور کردم خدا هست...
یونس، مهرداد، علیرضا ها هر روز دور و بر ما هستند. اگر مثل من و یونس میخاید از نو این سوال رو مرور کنید خوندن این کتاب هم میتونه جالب باشه « روی ماه خداوند رو ببوس» مصطفی مستور
دوس دارم نظرات و تجربه های مشابهتون رو هم بدونم، شمام این شک رو داشتین؟؟؟
و در نهایت باید بگم:
گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس ما از این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه