یه همچین شبایی وقتی به معنای زندگی فک میکنم دقیقا نمیدونمش
میشه یه چیز مبهم و گنگ
معنای زندگی درکش وقتی سخت میشه که نمیدونی الان داری دقیقا زندگی میکنی یا نه داره زنده گی میکنی
و برای درک این مساله باید اونقد به زندگیت اگاه باشی که خودت رو هر لحظه ببینی
و برای اینکه خودتو ببینی باید چشمت رو روی خیلی چیزا ببندی
گاهی حس میکنم توی تمام لحظات ما، به اندازه که زندگی هست که مرگ هست
و اگر یکیشون نباشه کلا اسمش زندگی هم نیست
یه وقتایی از اینکه خودم باشم فرار میکنم چون بقیه این منو نمیخان و یه روزایی شدید دوس دارم خودم باشم و اونجوری که میخام زندگی کنم
جالبه نه
اینکه توی یه اتفاق بفهمی زندگی الان برات چه رنگیه
و هر روز زندگیتو با یه رنگی، رنگی کنی
مثلا امروز بنفش بود
هم تیره، هم عمیق، هم ترکیبی از آبی و قرمز (وقتی رنگا رو میفهمی که زندگیشون کرده باشی، آبی روشن یعنی ارامش و هرچی تیره تر میشه غمی که توش ریخته میشه بیشر میشه بقیه رنگام همینطورین)
یه روزایی من خیلی ادم شهودی بودم و باشهود راه رو میرفتم و دقیقا وقتی عاقل میشدم بازی به هم میخورد و دیگ زندگی نمیشد
میشد یه جعبه یا حصار، حصاری که توش زندگی میشه از نگاه دیگران
دلم پر پر میزنه واس خودم
واسه شیطنتای خودم
من از اینکه عاقل باشم می ترسم
اخ اون دیگه من نیست
به زندگیت تا بحال نگاه کردی
خودت رو توی زندگیت دیدی؟
نه از نگاه بقیه و تمام عناوینی که بهت میچسبونن
خود خودتو
همون دخترک رها و شاد
که بدون دغدغه نگاه دیگران زندگی میکنه
میدونی ما از زمان بچگیمون با هر اموزشی یه دیوار واسمون میسازن
و هرچی باهوش تر باشی بدتره
هم دیوارات بیشتر میشن و هم زمانی که دیوارها رو میفهمی کارت سخت تره
یه صفحه سفید نقاشی رو نیگا کن
هر چی دوس داری توش بکش
چی میکشی؟
طبیعت؟
خونه؟
ببین ذهنت کجا میره و تو چه بعدی جا میشه؟
این دقیقا قد دنیای تواه
دنیای بچگیمونو یادته؟
روزایی که نقاشیامون خورشید داشت و کوه و دریا
دنیا واسمون اینقد بود
بدون هیچ محدودیتی همه چی روی صفحه نقاشیامون میومد
یادمه وقتی بچه بودم اوایل تمام نقاشی هام خورشید و کوه داشت هرچی حرفه ای تر میشدم رنگ امیزی و دقتشون بیشتر میشد ، جزییات تصاویر بیشتر میشد
بعد که بزرگتر شدم و کمی اموزش دیدم فهمیدم که یه دخترم و دنیای محدودیت هام شروع شد
میدونین توی ایران و خانواده ایرانی دختر بودن یعنی یه عالمه نباید و بعد هم یه دنیا باید
با نباید ها من از اون دنیای ازاد بیرون اومدم و برگ دفتر نقاشیم با یه دختر پر شد دختری که با نگاه اطرافیان ساختمش
موهاش بلند، چون قراره عروش بشه
لباس بلند چون خانوم،به کیف دستی تو دستشه و باید مث یه پرنسس رفتار کنه
حرف نزنه و بالفعل باشه
حتی وقتی حقش ضایع شد بسپاره به خدا ،
و کلی باید و نباید دیگه
که خمیر وجودتو ورز میده
چی میشی؟ انچه اطرافیان ازت میخان
به یه جای زندگیت میرس یو خودتو نگاه میکنی و میبینی این تو نیستی نصفت بایدهای مامان، نصفش بایدهای بابا، نصفش باید های اجتماع،...
چی از خودت مونده
الان باید بیای تمام این خروارها رو کنا ربزنی تا خودتو پیدا کنی
میبینیش؟!!!
راستی تو دفتر نقاشیت چی میکشی؟
برام بنویسین