وقتی اون بالا بودم و ادم ها رو از بالا میدیدم،موجودات دو پایی ک با سرعت از این ور به اون ور می رفتند،گاهی با خنده،گاهی با گریه
توی فکر هرکدوم ک می نشستم، میدیدم دغدغه ها دارند،و توی شلوغی دنیای خودشون غرقند
نگاشون میکردم
همه مث هم بودن ولی من به کسی نگاه میکردم ک صدام میزد،منو میدید.
دنیاشون کوچیک بود و فقط جلوی چشمشونو میدیدن،هرچی صداشون میزدم اصلا منو نمیشنیدن.میخاستم بگم خیلی دنیا بزرگتر از اونیه ک میبینن
من دوس داشتم نگام کنن،منو ببینن،ولی اونا غرق بازی و شادی و گاه غصه های خودشون بودن،سرگرم و مشغول
من باخنده هاشون میخندیدم و با گریه هاشون ناراحت میشدم،ولی تا اونا منو نگاه نمیکردن نمیتونستم دلداریشون بدم،گاهی وقتی از تموم زمین دلگیر میشدن یه نگاهی به بالای سرشون میکردن و تازه منو میدیدن
این پایین ادم ها خوشحال نیستن،کنار هم اند ولی تنهان،نمیخندن،دستای همو نمیگیرن،اینجا همه تنهان
چقد دوس داشتم بغلشون کنم و بگم من هستم غصه نخور بنده من
چقد این پسوند من زیباست
و چه خدایی کردن سخت
خدایی کردن سخت بود،اینکه حواست به همه باشه،نمیدونم عدالت خدا چطوریه اما من از اون بالا میدیدم ک هرچی اتفاق میفته دست خود ادم هاست
شایدم واس من عدالت تعریف نشدس،چون ندیدم و نشناختمش
من خدا بودم ولی تنها بودم
و تنهایی مث همون قصه دکتر شریعتی بود ک کسی را میخاهم ک در او بیارامم
من خدا بودم ولی خدایی کردن سخت ترین کار دنیاس،درک نشی دیده نشی شنیده نشی و بر عرش خداییت تنها باشی،
حالا درک میکنم فرستادن پیامبر و وعده بهشت و جهنم برای پرسش خدا رو، ۱۲۴ هزار رو برای تبلیغ بفرستی،چه بازار یابی عظیمی، تا ببینند درک کنند و بشنوند تو رو
عجب دنیایی ساختی خدا