ننوشتن درست مثل خلوت نکردن با تمامیت خودمان است، یک مدت که ننویسی احساس می کنی دلت برای خودت تنگ شده است و بعد به سرعت به سوی خودت خیز برمیداری و توی بغل خودت میپری و خودت را بغل میکنی.محکم خودت را فشار می دهی جوری که سرشونه هات توی خودت جمع میشه سرت به بدنت می چسبد و بعد نفس عمیقی میکشی. چشماتم باید ببندیا
(واقعا دلت نمی خواد خودتو بغل کنی؟ همین لحظه گوشی رو بذار روی زمین و امتحان کن- بنظرم خیلی حسش عالیه)
تابحال شده است که دلت برای خود خودت تنگ بشه، همون (دختر/پسر) وجودت که بی مهابا و بدون ترس زندگی می کنه و نمی ترسه. اصلا دقت کردید که با بالارفتن سن تعداد ترس های ما هم زیادتر میشن
ترس، در واقع احساسی میباشد که در واکنش به خطرات از شما بروز میکند. احساس ترس، حس ناخوشایندی است که وقتی خطری شما را تهدید میکند، در ذهن شما پدیدار میشود. فرقی نمیکند این خطر بیرونی باشد یا درونی.
یه تعبیر زیبایی رو از یکی از فلاسفه که یادم نیست کی بود رو یاد گرفتم و بنظرم میشه هر چیزی رو باهاش تعریف کرد. در دنیا همه چیز مثبت و منفی ها یعنی نبودن مثبت ها
مثلا ترس با این تعریف به معنی نبودن حس امنیت است. جایی که دیگر آن حس محکم که ته دلت قرص رو نداری.
تا الان شده که بخواهید کاری رو انجام بدید، ایده ای را استارت بزنید، پروژه ای جدیدی رو شروع کنید اما چیزی از درون به شما میگه که: ولش کن، انجامش نده ؟ در واقع بترسی از انجام دادن اون
خوب چه وقتایی ما ته دلمون دیگه قرص نیست؟ وقتی توی شرایطی قرار میگیریم که مثل قبل نیست. یعنی تو از اون محدوده امن خودت بیرون میای یه سرکی به این ور و اون ور میندازی و میبینی که دیگه اون شرایط قبلی نیست. اولش که همه چیز نا اشناس یه دفه یه حسی توی وجودت ریشه میزنه همون ترسس که ازش حرف زدیم.
یکی از سگ می ترسه، یکی از بیکاری ، یکی از ازدواج، یکی از مرگ، یکی از بی پولی و … همه ما به طریقی دچار ترس می شیم. همیشه چیز هایی وجود دارند که ما از اون ها بترسیم.
خوب حالا توی محدوده ترسی، به هرچیزی که نگاه میکنی یه بویی از غیر قطعیت ها توش احساس میکنی و بعد هی نگران میشی. ترس فی النفسه بد نیست. یه حس طبیعیه که از ما محافظت میکنه. این حس ترسه وقتی توی جنگلی و یه خرس بهت حمله میکنه هم فعال میشه.پس برای بقا لازمه. ولی خطر وقتیه که توی این حس ترس بمونی.
ترس جسم، روح و ذهن ما را در گیر می کنه و گاهی حتی زندگیمون رو متخل. روی تصمیم گیری هامون تاثیر گذار میشه وحتی گاهی با طولانی شدن مانع بزرگی در راه رسیدن به موفقیت بمیشه
یه مدته دارم شرایطم رو عوض میکنم، یعنی ریسک، یعنی ترس، یعنی خطر، یعنی یه عالمه حادثه اون بیرون نشستن. اما دلم تهش قرصه. یه جورایی تجربه بهم میگه بارها تو از نوع ترس ها رو تجربه کردی. یادمه وقتی دانشگاه قبول شده بودم راه دور بودم. بعد از ثبتنام به این فکر میکردم خدایا چطور برم؟ هم ذوق داشتم هم ترس ولی بعد اونقد جسور بودم که فقط همون یه بار بهش فک کردم و بعد پریدم تو بغل ماجرا و یه اب تنی عمیق با هم کردیم و لذت بردیم. (منظورم اب تنی با ماجرا بودا)
الان احساس میکنم عاقل بودن منو وادار میکنه قبل از هر انتخابی هزار بار اون رو چک کنم ببینم که بعد مشکلی پیش نیاد. شایدم این که میگن به تدریج با افزایش سن قدرت ریسک پذیری پایین میاد همینه. قدرت خطر کردن، راه تازه رو رفتن، راه های نرفته رو رفتن.
البته گاهی مشکل از درونت نیست. مشکل بیرونی، ادم ها نمی تونن تغییرات تو رو بپذیرن و شروع میکنند به مقاومت کردن و مدام میخان ترس رو به وجودت تزریق کنند.
یادمه مامانم همیشه به من میگفت خیلی بی کله ای... الان دلم می خواد بی کله باشم و بی کله پیش برم و بعد یه دفه ببینم همه چی درست شده.یه جمله ای رو برگه در کمدم نوشتم :
جهان به کسانی که قصد تغییر دارند کمک می کند
و عجیب این جمله واسم تسلی دل میشه.چون بارها دیدم وقتی توی یه راه ناشناخته و تاریک وارد شدم به تدریج چراغ ها روشن شدن، ادم های خوب سر راهم قرار گرفتن، به معنای واقعی کلمه یه کمک و امدادهایی بهم رسیده که الان هم وقتی بهشون فکر میکنم تنم میلرزه.
خوب حقیقت اینه که جهان با وجود خدا به شدت امنه، به شدت زیباست و این به میزان باور و ایمان تو از خدا بستگی داره. خدا همون نیروییه که وقتی کم میاری هلت میده جلو، راهو برات باز میکنه، دستتو میگیره، اشکاتو پاک میکنه و دست رو سرت میکشه، تازه اخر سر هم میگه حواسم بهت هست...
چقد دلت اروم میشه، الان من همون حس برام زنده شد. این روزا موقع هر انتخابی بعد از تصمیم گرفتن و سپردن بار خواسته ام به خدا، ازش میخام برام یه نشونه بفرسته.
بعد به شدت یه ادم اگاه میشم چون قراره همه چیز رو ببینم تا مبادا نشانه ای بهم برسه و من نشوم، نبینم و از دست بدم. میشم شبیه اون پسر جوون توی قصه کیمیاگر و هی با نشانه ها قدم بعدیمو بر میدارم
زندگی زیبا میشه نه...
تجربه شما از ترسها چی بوده؟
چطور با ترس ها مقابله کردید؟
اصلا چطور اروم شدین ؟