لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

چالش یادگیری | روز چهاردهم | مغازه ی زندگی!

کتاب مغازه خودکشی رو نخوندم اما کتاب مغازه زندگی رو میخام بنویسم. مغازه ای که یه ادم نامید و رو به خودکشی واردش میشه و یه ادم امیدوار بیرون میاد.


موهایش پریشان بود و با دست باد به این سو و ان سو میرفت، لبخند مبهمی کنج لب هایش نشسته بود. چشمانش درون تاریکی برق میزد، نگاهش که میکردی درون نگاهش میخکوب میشدی .نگاهش نه پریشان بود و نه مبهم یک نگاه گیرا داشت. متوقفت میکرد. جوری که سعی میکردی از خیره شده به چشم هایش دست بکشی شاید این برایت بهتر بود. نگاهی به سر در فروشگاه انداخت و با حالت بی تفاوتی در را به سمت داخل هل داد.

در فروشگاه با صدای خوش اهنگی گشوده شد و یک سمفونی از بتهون پخش شد. در فضا انگاری میکردی که به یمن ورودت بتهون مینوازد. بوی گل نرگس در فضا پیچیده بود. مرد با گام های بلند و شمرده به سمت پیش خوان رفت جایی که خانم فروشنده با لبخندی اغوا کننده نشسته بود . مرد جوان نگاهش را در فروشگاه چرخاند، بزرگ بود و بزرگ. اما هیچ کدام از چیز هاییکه می خواست را نداشت .درست روبه رویش فروشنده پشت پیشخوان کوچکی نشسته بود. در و دیوارهای که با یک عالمه عکس و قفسه های کتاب و وسیله های تزیینی .. پر شده بودند.

لبخند استهزایی روی لبش نشست فروشنده با صدایی ملایم در حالی که گلدان گل های رز را از جلوی صورتش رد میکرد به مرد رو به رویش لبخند زد و خوش امدی گفت. مرد بی انکه پاسخی بدهد با تردید قدمی به عقب گذاشت، ناگهان فکری از سرش گذشت و با سرعت تمام قدم های امده اش را به سمت در فروشگاه برگشت. دسته در را چرخاند بهتوون هنوز مینواخت گل ها لبخند میزدند و در فروشگاه قفل شده بود.

صدای خانم فروشنده در میان همان لبخند تکراری اش اهنگ فضا را در هم شکست. «این در ورودی است در خروجی درست پشت سر من است. شما موقع ورود کاملا با اختیار خود وارد می شوید اما خروج شما پس از عبور از راهروهای این فروشگاه است. شما خودتان راه را می توانید پیدا کنید کافیست از در خارج شوید »

با تعجب سری تکان داد. این کار چه معنی داشت؟ فقط یک قدم تا اجرایی کردن تصمیمش فاصله داشت. نکند فروشگاه را اشتباه امده بود؟ نگاه هراسانش را به گوشه گوشه فروشگاه پرت می کرد اما هیچ چیز نبود. اخر مگر می شود با کتاب هم خودکشی کرد...

مرد انگار با واقعیت جدیدی رو به رو شده بود. دیگر خبری از ان ارامش لحظه پیش نبود. نمی خواست بماند و برای رفتن عجله داشت کم کم بیشتر عصبی می شد. به پیشخوان تکیه داد معنی حرف های فروشنده را نمی فهمید گیج شده بود. مگر اینجا کجا بود خواست صدایش را بلند کند و فریاد بزند. اما پشیمان شد، میدانست این موقع کسی صدایش را نمی شنود. حتی یک پنجره هم نداشت ، درست مثل اتاق خودش. با نگاهی خیره به دیوار رو به رویش چشم دوخت و چشم های کنجکاوش را روی دیوار بالا و پایین می کرد.

هیچ نشانی از در نبود. انگشتان دستش، با اهنگ تکراری روی پیشخوان ضرب گرفته بودند. منتظر و بی قرار بود. فروشنده با همان لبخند تکراری اش بی توجه به او نشسته بود. بتهون می نواخت نرگس ها می خندیدند و مرد هنوز روی پیشخوان با انگشانش می نواخت.

باید راهی پیدا می کرد چاره ای جز پیدا کردن در نداشت. پس سعی کرد ارام باشد، هرچه راه برای ارام کردن خودش می دانست به کار برد. نفس های عمیق و پی در پی. یک دو سه ... سعی کرد در ان لحظه به چیزی فکر نکند حتی کاری که برای ان به فروشگاه امده بود. یک دو سه ...

ذهنش ارام شده بود. دوباره به در و دیوار ها خیره شد. یک قدم به جلو گذاشت، دقیقا رو به روی دیوار رسیده بود. باورش نمی شد چه می دید. عکسی از دوران کودکی اش در دامان مادرش. عکس بعدی هم خودش بود و عکس های بعدی...

عکس ها به صورت سلسله وار پشت سر هم چیده شده بودند، با نگاهش خط عکس ها را دنبال کرد و با دیدن هر عکسی انگار دست روی یکی از خاطره های مهم زندگی اش گذاشته باشند. لبخند پر رنگی روی لبش نشسته بود، چشمانش برق میزد.

کتاب های داخل قفسه تمام کتاب هایی بود که خوانده بود، دستی به کتاب ها کشید و برگ زد، هایلایت های خودش بود. " درد و رنج زمانی پایان می‌یابد که به معنا برسید" باورش نمی شد. قدم می زد و اثار بهت و ناباوری هنوز در چهره اش دیده می شد.

به عکس های رسید که خاطرات عشقی اش را زنده می کردند. یک لحظه حس کرد تمام مشامش پر از بوی تن دخترک شده، سرخوشانه در فروشگاه قدم میزد بتهون می نواخت. یادش امد، سمفونی نهم، این همان اهنگی بود که دوستش داشت و بارها در خلوت خودش آن را نواخته بود. چطور فراموش کرده بود؟ مشتاقتر از قبل به سمت جلو قدم بر میداشت. گل نرگس، گل مورد علاقه اش بود. همان بویی که معشوقه اش به خاطر او همیشه به تن میزد. شگفت زده شده بود انگار تمام زندگی اش جلوی چشمانش رژه می رفت.

ایستاد عکس ها تمام شده بود اما حس خوبش نه ،درست نقطه ای که ایستاده بود را نگاه کرد یک در بود و بعد از در قاب های خالی. تعجب کرد چطور تا به این لحظه متوجه در نشده بود. سرش را چرخاند فروشنده پشت سرش ایستاده بود هنوز همان لبخند روی لبش بود و دستان بازش نشان از اغوشی بود که با تمام وجود ان لحظه دلش می خواست. مثل اغوش مادرش گرم بود. گرمای اشک را روی گونه هایش حس کرد باورش نمی شد که گریه می کند. سال ها بود که حتی گریه هم نکرده بود. احساس کودکی را داشت ک از نو متولد شده

فروشنده در را به سمت بیرون هل داد در با صدای وحشتناکی باز شد. راهرو تاریک بود و ته ان نوری دیده می شد. می دانست ان بیرون دنیا اینقدر زیبا نیست اما دلش گرم بود . یک لحظه دچار تردید شد، ان سوی در چه بود؟؟

به سمت راهرو تاریک قدم برداشت . در پشت سرش بسته شد. بتهون دیگر نمی نواخت . با هر قدم بوی نرگس کمتر میشد تا جایی که دیگر چیزی حس نمی کرد . راه برگشتی نبود. باید جلو میرفت.

هر چه به انتهای راهرو نزدیکتر می شد فضا روشنتر میشد. نور چشمانش را اذیت می کرد چشمانش را برای لحظه ای بست و دوباره باز کرد. خورشید در حال طلوع بود لبخندی زد و با همان گام های بلند و محکم از در خارج شد .


مشتاق شنیدن نظراتتون هستم...

مغازه ی زندگیمسابقه دست اندازحال خوبتو با من تقسیم کن
لیلی هستم یک متخصص سئو ولی همیشه نوشتن جز علایق من بوده و هست (پس می نویسم، چون فکر میکنم نوشته هام میتونه الهام بخش باشه..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید