بودن یا نبودن؟ مسئله این است
یاد یه خاطره جالب و شاید در اون لحظه وحشتناک افتادم. این خاطره رو دیشب برای یکی از دوستان تعریف کردم و امروز تصمیم گرفتم توی پست خودم دربارش حرف بزنم
یه روز با خواهرم قایم باشک بازی میکردم. دفه اخری که چشم گذاشتن و من قایم شدم. منو پیدا نکردن.
کمتر از 6 سال سن داشتم و خسته شدم از منتظر موندن. پس اومدم بیرون. خواهرم چند سالی از من بزرگتر بودن. وقتی اومدم بیرون بهم نگاه نمی کرد. باهاش حرف میزدم انگار منو نمی شنید
تعجب کردم تکرار. اونقد که باورم شد که منو نمی بینه
یه حس بدی بهم دست داده بود.
اون روزا برنامه ساعت برنارد پخش میشد. و زمان متوقف میشد پس میشد که منم دیده نشم.
بعض گلوم رو گرفته بود
ترسیده بودم
اگ دیده نشم چی؟ اگه تا اخر عمرم همینطوری بمونم؟ اگه دیگه کسی منو نبینه!
دیگه گریه ام گرفته بود و همچنان خواهرم منو نمی دید. یدفه مادرم که خونه نبود از راه رسید. پریدم تو بغلشو گریه. مامانم منو می دید.
تعجب کرده بود اما بغلم کرد. لمسم کرد. من بودم
اون روز با اینکه بچه بودم مثل یه خاطره زنده تو ذهنم ثبت شد. البته بماند که خواهرم هم داشت اون روز کر و کور بودن رو تمرین میکرد.
نخندین بچه بودیم دیگه...
اینو گفتم تا با من همراه بشین اگر کسی شما رو نبینه چه حس خواهید داشت؟
البته این مساله با اون میل شدید به دیده شدنه که توی شبکه های مجازیه به صورت افراطی هر روز دیده میشه فرق داره ها.
پی نوشت: دوستان از هفته بعد شب ها پست میزارم.