روز اخر بود و میخاستم توی مسابقه جی تاک شرکت کنم. داشتن یه ایده ناب خوب سخت بود. و حقیقتش فقط یه ساعت وقت داشتم با وجود اینکه بارها تمدید شده بود ولی هنور رغبتی به نوشتن پیدا نکرده بودم. آخرش نوشتم و این شد نوشته من. ممنون میشم نظراتتون رو بگید
البته بگم من به دور بعد راه پیدا نکردم. چون هیچ یک از نکات سئویی را رعایت نکرده بودم.
نگاهش را به گوشه سقف دوخته بود، معلوم نبود در ذهنش چه میگذرد. با صدای زنگ تلفن به خودش آمد، گوشه تخت نشست و از میان برگههای پراکنده روبرویش، گوشی را پیداکرد. بدون توجه به اسم روی صفحه با دکمه گوشه موبایل، سکوت را به فضای اتاقش برگرداند. شلوغی روی تخت، برگهها و کلماتی که بی هدف روی هم انباشته شده بودند.
روز آخر بود، آن هم بعد از چند بار تمدید شدن. ذهنش هنوز از اتفاق دیشب پریشان بود. خشمی در میان مشت هایش بود. سعی کرد خودش را کمی آرام کند. برگهها را روی هم دسته کرد. با یک حرکت ناگهانی تمام برگهها را به دو نصف، چهار نصف و بعد تکه تکه کرد و در سطل گوشه اتاق رها کرد.
برگشت، به سمت میز گوشه اتاق رفت. دستش را روی میز جابه جا کرد، با حرکت موس صفحه مانیتور روشن شد. یکبار دیگر از سر استیصال نگاهی به صفحه روبه رویش انداخت. لیست را مرور کرد و بعد این انگشتانش بودند که بی مهابا روی صفجه کلید می لغریدند:
"
چرا نباید مهاجرت کنیم؟
این روزها آن قدر بحث مهاجرت داع شده که از هر 10 نفر شاید 5 نفر قصد نماندن دارند. حالا هرکسی به نحوی می خواهد نماند. شاید چون ماندن و ساختن سخت است. شاید هم همه خسته شدهایم. سوال این است چرا نباید مهاجرت کنیم؟
اصلا مهاجرت یعنی چه؟ مهاجرت یعنی هجرت از خانه به مقصدی دیگر، اصولا این مقصد میتواند هر جایی باشد به جز خانه.
خانه کجاست؟ خانه آن جایی است که در آن دلبستگی هست. جایی هست که در آن احساس امنیت داری، یعنی کسی هست که دوستت دارد و آن جا منتظر توست و از همه مهمتر تا هرجای دنیا هم که بروی دلت تنگ میشود؛ آنوقت بلند میگویی هیچ جا خانه خود آدم نمیشود.
حالا فرض کن خانه داری ولی میخواهی بروی!
جایی خواندم رفتن دلیل میخواهد. اما من ادامهاش میگویم رفتن بیش از دلیل دل میخواهد.
دیشب وقتی با دوستم درباره مهاجرتش به المان حرف زدیم. کارش اوکی شده بود. فقط مدرک زبانش را که میگرفت، می توانست با جاب آفر برود. جایی که تمام آرزوهایش بود و بارها با شوق از مزیتها و روزهای آیندهاش حرف زده بود.
رفتنش محکم تر از قبل شده بود. اما مثل قبل با شور و اشتیاق از رفتن حرف نمیزد. وقتی پرسیدم برای رفتن مطمئنی محکم به پشتی ماشین تکیه داد، سرش را رو به خیابان چرخاند. خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنی پاسخ داد “نه”
تردید، یا چیزی بزرگتر از تردید. این یعنی دل رفتن ندارد. یعنی یک جایی همین گوشههای شهر دلش را در خانهای جا گذاشته است.
حالا برای رفتن دلیل دارد اما دل نه.
میرسیم به سوال اول: چرا باید مهاجرت نکنیم؟ در پاسخ میگویم، زیرا اگر از خانه هجرت کنی به مقصدی که دیگر دلت نتپد تا ابد قلبت سکوت خواهد کرد."
به این جای داستان که رسید دستانش از تایپ کردن باز ایستادند. تمام پهنای صورتش از اشک تر شده بود. صورتش را در میان دستانش گرفت و اینبار با صدای بلند گریه کرد. دیگر اتاق بوی سکوت نمیداد.
کمی که آرامتر شد دوباره نگاهی به لیست موضوعات انداخت. آیا کبری تصمیمش را گرفته بود؟ هنوز نمیدانست. تلفن دوباره زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشی انداخت و لبخندی گوشه لبش سبز شد.