من با صدای زنگ گوشیم بیدار میشم. بعد که پاشدم باید حتما به خودم توی اینه سلام کنم و لبخند بزنم. اونجاس که میفهمم من واقعا بیدارم. بعد که یه صبحونه مفصل خوردم، ماسکمو میزنم و با سرعت میدوم تا ایستگاه بی ار تی. راننده از دور که منو میبینه،منتظرم میمونه تا سوار بشم منم با حالت دو وارد اتوبوس میشم. با این که میدونم حداکثر 2 دقیقه دیگه اتوبوس بعدی میاد و من منتظر نمیمونم و دیرم نمیشه اما این نگه داشتن راننده برای من و این دو من برای رسیدن به اتوبوس رو دوس دارم!
بعد که با اون شتاب ادامه دویدنه وارد اتوبوس میشی یه سری ادم خواب با چشمای نیمه باز، مات نگات میکنن. انگار عامل صبح بیدار شدنشون منم و با صدای پرش من توی اتوبوس بیدار شدن
به همشون یه لبخند تحویل میدم. اما دقت کردم که کسی متوجه این لبخند پشت ماسک من نمیشه. یادمه یه بار فقط یه خانوم مسن توی چشام دقیق شد و بعد اونم لبخند زد.
میرسم به سر میدون و پیاده میشم.مسیر بعدی. ایا اتوبوس این مسیر اومده یا نه؟ هر بار این سوال رو از اقای داخل کیوسک میپرسم. یادمه یه روز که اقاهه نبود به رسم همیشگی سرم رو بردم جلو و گفتم سلام آقا خط xرفته؟ لبخند پشت ماسکه خانومه رو که دیدم منم خندیدم. و بعد گفت اره رفته 10 دقیقه دیگه میاد
کنار ایستکاه یه خونه بزرگ و خیلی قشنگه، یادمه روزای اول دوس داشتم بدونم کی اینجا زندگی میکنه تا اینکه یه روز یه دختری رو دیدم از در اومد بیرون و مامانش صداش زد ساغر، فهمیدم از اون ادم باحالان که با می مست میکنند ولی ساغر هم دارند.
کنار ایستگاه یه مادیه(مادی در اصطلاح اصفهانی معادل جوی آب) ، قبل از این روزا یکم اب داخلش بود اما الان نه، اونجا یه عالمه گل همیشه بهار هست، زرد، سفید. ماسکمو بر میدارم و نفسمو از بوی صبح و گل ها پر میکنم. تازه میبینمشون که چقدر قشنگن. انگار لبخند میزنن.
اتوبوس رسید. میرم و ردیف یکی مونده به اخر دقیقا رو به افتاب اونجا میشینم. همیشه اون ردیف خالیه، انگار همه میدونن من اونجا رو دوس دارم.کسی اونجا نمیشینه. چقدر مردم با مرامن دمشون گرم.
مسیر من کنار رودخونس، یکی یکی پل ها رو رد میکنیم. با اینکه مسیر هر روزمه اما انگار اولین باره و هر بار یه چیز جدید میبینم. اینکه انگار برگای این درختا دارن زرد میشنا. پل ها حتی این روزا که رودخونه اب نداره چقدر با وقار ایستادن. و بعد میرسم. ایستگاه انقلاب
اون روزا که آب بود از روی پل که رد میشدم، به صدای آب، صدای پرنده ها و بوی صبح گوش میدادم. اصلا یه جورایی شگفت انگیزه. مخصوصا وقتی ماسکتو بر میداری انگار تمام صبح توی وجودت میشینه.
من عاشق عکاسی ام، وقتی از چیزی لذت میبرم دوست دارم ثبتش کنم و قابم رو میچینم. اونجوری لذتش برام دو برابر هم میشه. معجزه صبح که میگن همینه. وقتی تمام شش هام پر شد دل میکنم و با دو میرم که راس ساعت برسم.
حتی توی همین دویدنا با صدای بلند به پیرمردا و پیرزنا سلام میکنم و اونام با صدای بلند جواب میدن.گاهی هم میخندن و دست تگون میدن. عاشق خندههای پشت ماسکشونم، اون ادم های همیشگی که هر روز سر تایم اونجا نشستن، یا دارن رد میشن، یجورایی دیگه از پشت ماسکم همدیگه رو میشناسیم.
یه چیزی رو بگم؟ من خیلی دوس دارم وقتی از خیابون کنار سی و سه پل میخام رد بشم همه چراغا واسم سبزمیشه. به ندرت شده من پشت چراغ قرمز بمونم. با قدم های بلند عرض خیابون رو میگذرونم. چراغ این سمتیه سبزش طولانیه پس یکم قدم هام شمرده تر میشن. به چهره ادم های منتظر چراغ نگاه میکنم. نه نه اینا جز صبح نیستن، سرمو بر میگردونم
با همون حس و لبخند وارد آسانسور شیشه ای ساختمونمون میشم. طبقه X ، اسانسور یه فکری میکنه و با تامل و آهسته منو بالا میبره. آسانسورمون شیشه ایه از میون درختا رد میشی و یه دفه میرسی به اسمون.یه عروج جانانه. همه چیز زیر پاته و تو اون بالایی، چی از این بهتر. یه انرژی مثبت دیگه.
یا تمام این انرژی مثبتا میرم توی شرکتمون و دوس دارم به همه ادم ها انرژی تزریق کنم.مخصوصا اون اقای حیدری که از دم در با نگاه های معنی دار میگه چرا دیر اومدی؟
اما من به قول معروف از رو نمیرم. دستگاه دم شرکت هویتمو تایید میکنه. مطمئن میشم با تموم خودم اومدم. اوایل منو نمیشناخت. اون روزا ی اول هر بار انگشت میزدم میگفت کاربر نا معتبر. ولی بعد یه مدت فهمید نه خود خودمم اصل اصل
دوستا بهم میگن انرژی مثبت و روز اغاز میشه
پی نوشت: خیلی دلم برای تمام ویرگولیای دوست داشتنی تنگ شده بود، خوشحالم که بلاخره تونستم پست بزارم. میام مطالبتونو میخونم البته یکی در میون از دستم در میرن ولی خوب دیگه تمام تلاشمه. از تایم های پرت استفاده میبرم.
پی نوشت 2: تصادفا بعد نوشتن پست دیدم واس هر کدومشون یه عکس دارمف شاید در روزای اینده عکسامون کاملتر شدن راستی عکاس این عکس ها خودم هستم ممنون از نگاهتون