میگویم: «مامان چرا مرا به دنیا آوردی؟ از من اجازه گرفته بودی؟ می دانستی من دوست دارم به این دنیا بیایم یا نه؟»
مادرم می گوید: «من خر بودم تو نباش.»
دهنم بدجور بسته می شود؛ نطقم کور می شود. دوست نداشتم این مکالمه به این سرعت مهر پایان بخورد. سعی می کنم یه جوری کشش بیاورم. می گویم: «خوب فکر نمی کنی این اشتباهی که الان خودت پذیرفتی اش، تاوان دارد؟ مثلا به جای اینکه به من گیر بدهی که به جای پای سریالها نشستن، درس بخوانم و باشگاه بروم که به جایی برسم و فرد سالم و سر حالی باشم، بیا قبول کن که منصفانه اش این است که حالا که مرا به زور به این سفر آورده اید، دست کم از من توقع نداشته باشید که کرایه تاکسی ها و کرایه خانه ها و بلیطهای موزه و… را خودم حساب کنم؟!»
مادرم می گوید: «بله پسرم؛ کاملا درست می گویی. شما فقط یک جا بشین، من توالت را هم تا محل جلوست می آورم و خودم برایت لگن می گذارم که تو کمترین تکان را بخوری.
تا حالا به این وضوح شاهد قدرت مامان در حاضرجوابی نبودم. طفلک بابا، چطور از پس مامان برآمده است؟! در عین حال خوشم آمد و جایی ته وجودم قلقلک می خورد.
آن خودم که در ته ترین بخشهای وجودم منزل دارد، در حال کیف کردن و ریز خندیدن، فکر می کرد من هم باید دختر حاضر جوابی را به زنی اختیار کنم، باحال است و کیف می دهد.
همینطور که آن خود ته وجودم داشت از گذر این افکار، قلقلک می خورد و از سطوح قابل توجهی حظ برخوردار می شد، همسر حاضرجواب آینده اش زد تو صورتش و گفت: "هو بیشعور، به زنی نه، به همسری" . گفتم:" برو بابا، خواب ببینی بگیرمت!"
از روایت ته وجودم برگردیم به سر وجودم و همان جایی که چهره ام دیده میشد و لبم تکان می خورد و مامان در حال تکاپوی صبحگاهی برای سامان دادن خانه، به این طرف و آن طرف می رفت.
دوست داشتم باز هم ادامه دهم ولی انگار توانم برای رویارویی با مامان ته کشیده بود و قدرتی در خودم پیدا نمی کردم که جمعش کنم و در کلمه ای بریزم و عرضه کنم خدمت مامان خانوم. انگار چاره ای نداشتم جز اینکه سرم را بیندازم پایین و راهم را بکشم به اتاقم و بروم به کارهای خودم برسم.
هیچ وقت از شکست خوردن از مامان، حس بدی پیدا نمی کردم. یک درصد هم شک نداشتم که مامان وقتی پشت غرورم را به خاک می مالد، می خواهد بخشهای مهمتری از وجودم را بالا بکشد. و خیلی خوب بلد بود که چطوری با پسرها تا کند. با کمترین کلمات، من و داداش را سر جایمانن می نشاند. شاید به این خاطر که از پس سالها زندگی با بابا، در این عرصه ورزیده شده بود.
مطمئن بودم شب وقتی خوابم، مامان می اید و نازم می کند و قربان صدقه ام میرود، به خاطر ملوس بودنم. من و داداش همیشه برای مامان ملوس بودیم چون بچه های او بودیم حتی حالا که دیگه ریش های نرمم را آنقدر ماشین کرده بودم که زبر شده بود و شکل و شمایل مردانه ای پیدا کرده بودم. بارها در حالت خواب و بیداری متوجه نوازشهایش شده بودم.
یک لحظه فکر کردم من از شکست خوردن از مامان نمی ترسم اما اگر از آن دختر حاضر جوابی که زد تو صورت آن خود ته وجودم، شکست بخورم چه؟ آیا آن دختر هم مثل مامان، ته وجودش نسبت به من، حس مهر و شفقت دارد یا اینکه با هر شکست من، نسبت به خودش مغرورتر می شود و نسبت به من جری تر؟
فکر کردم شاید بهتر باشد بیشتر در اطراف قرار دادن معیار حاضرجوابی، برای انتخاب همسر آینده ام دقت کنم.