ویرگول
ورودثبت نام
Leyli Shahryari
Leyli Shahryari
Leyli Shahryari
Leyli Shahryari
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

سکوت بین دو نفس

روایتی از 40 سالگی، از سقوط، پرسش، رهایی و صلح.

من چهل‌ساله‌ام.

عددی که نه آغاز است و نه پایان؛ مثل سکوتِ بین دو نفس، مثل وقفه‌ای میان دو زندگی.
چهل‌سالگی برای بعضی‌ها نقطه‌ی تعادل است، برای بعضی نقطه‌ی بحران.
و برای من… هر دو.

در چهل‌سالگی، من زنی‌ام که از دلِ طوفان گذشته، اما هنوز بوی باران را از موهایم می‌شنود.
زنی که هم زخم دارد، هم زره.
هم خسته است، هم زنده‌تر از همیشه.


فصلِ اول: شکستنِ سکوت

همه‌چیز با یک سکوت شروع شد.
نه آن سکوتِ آرامِ بزرگ‌سالانه، بلکه سکوتی که از درون می‌جوشد و می‌خواهد فریاد شود اما نمی‌تواند.
صبح‌ها که بیدار می‌شدم، در آینه زنی را می‌دیدم که دیگر نمی‌شناختمش.
چهره‌اش آشنا بود، اما نگاهش نه.

من سال‌ها نقش بازی کرده بودم — همسرِ آرام، مادرِ فداکار، دوستِ مهربان، زنی قوی.
اما در دلِ این نقش‌ها، خودم را گم کرده بودم.
زنی بودم که لبخند می‌زد بی‌آنکه بخندد، می‌دوید بی‌آنکه بداند چرا.

در چهل‌سالگی فهمیدم که خستگی فقط از کار زیاد نیست، از زندگی نکردنِ خودت است.
از این‌که هر روز خودت را کوچک‌تر کنی تا دیگران راحت باشند.

سکوت من سال‌ها طول کشیده بود؛
تا وقتی یک شب، در تاریکیِ اتاق، ناگهان به خودم گفتم:
«تو کی هستی؟ و این همه سال کجا بودی؟»


فصلِ دوم: بی‌خانمانیِ درون

چهل‌سالگی مرا در آستانه‌ی چیزی قرار داد که هیچ‌کس درباره‌اش حرف نمی‌زند:
خلا.
نه از نداشتن، بلکه از ندیدنِ معنا در آنچه داری.

کارم، خانه‌ام، رابطه‌ام، همه بودند — اما هیچ‌چیز «من» نبود.
در ظاهر زندگی می‌کردم، اما در درون، در حالِ خاموش شدن بودم.

گاهی در سکوتِ خانه به ظرف‌ها نگاه می‌کردم، به لباس‌های شسته‌شده، به تقویمی که روزها را خط می‌زد،
و فکر می‌کردم:
آیا زندگی یعنی همین؟ تکرارِ بی‌پایانِ کارهایی که دیگر معنا ندارند؟

در چهل‌سالگی، پوچی آرام از گوشه‌ی دلم بالا آمد، مثل مهی که همه‌چیز را خاکستری می‌کند.
هیچ‌چیز دردناک‌تر از زمانی نیست که دیگر حتی نمی‌دانی چه می‌خواهی.


فصلِ سوم: خستگی از نقش‌ها

در این سن، ناگهان می‌فهمی سال‌ها برای دیگران زندگی کرده‌ای.
برای قضاوت‌ها، نگاه‌ها، تأییدها.
و حالا که دیگر تأیید نمی‌خواهی، نمی‌دانی با آزادی چه کنی.

من سال‌ها قوی بودم، چون اجازه‌ی ضعیف بودن نداشتم.
سال‌ها لبخند زدم، چون دنیا از زن‌ها لبخند می‌خواهد، نه خشم.
اما حالا دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم.
زیر پوستِ آن زنِ همیشه آرام، زنی دیگر فریاد می‌زد — زنی که می‌خواست خودش باشد، نه تصویری از «زن خوب».


فصلِ چهارم: عشق در آینه‌ی واقعیت

در جوانی، عشق برایم نجات بود.
اما حالا، در چهل‌سالگی، می‌دانم عشق اگر بخواهد مرا از خودم جدا کند، دیگر عشق نیست.
دیگر دنبالِ کسی نیستم که مرا کامل کند؛ من باید خودم را کامل کنم.

اما دانستن کافی نیست.
گاهی دلت هنوز دنبال همان آغوشِ ساده‌ی بی‌فکر است، همان شورِ بی‌دلیل.
گاهی هنوز می‌خواهی کسی بیاید و بگوید:
«خسته‌ای، بیا تکیه بده.»

اما در چهل‌سالگی، گاهی فقط خودت هستی و دیواری از سکوت.
و باید یاد بگیری به آن تکیه بدهی.


فصلِ پنجم: بدنِ من، دفترِ روزگار

بدنم، دیگر راز ندارد.
هر خط، هر چین، هر سفیدی، حرفی از سال‌هاست.
زمان در تنم نوشته شده و من دیگر نمی‌خواهم آن را پاک کنم.

در جوانی، با آینه دشمن بودم.
حالا، گاهی با مهربانی به خودم نگاه می‌کنم.
چهره‌ام آرام‌تر است، چون دیگر نمی‌خواهد کسی را متقاعد کند.

بدنم خسته است، اما وفادار — با من مانده، مرا حمل کرده، مرا نجات داده.
چهل‌سالگی یعنی درک اینکه «زیبایی» دیگر در تناسب نیست، در اصالت حضور است.


فصلِ ششم: بازگشت به خود

یک روز صبح، در سکوتِ خانه، چای ریختم و برای اولین‌بار در سال‌ها، بی‌هدف نشستم.
هیچ‌کاری نکردم. فقط نشستم و نفس کشیدم.
و آن‌جا، در همان لحظه‌ی ساده، چیزی درونم روشن شد —
صدایی آرام که گفت:
«زندگی قرار نیست همیشه پرهیاهو باشد. گاهی فقط همین لحظه است، همین چای، همین حضور.»

چهل‌سالگی یعنی همین؛ لحظه‌ای که می‌فهمی آرامش، در بیرون نیست.
در خودت است، در سکوتی که دیگر نمی‌ترساند، بلکه پناه می‌دهد.


فصلِ هفتم: رهاکردن

یاد گرفتم آدم‌ها را رها کنم، بدون نفرت.
آرزوها را رها کنم، بدون حسرت.
گذشته را رها کنم، بدون قضاوت.

فهمیدم هرچیزی که باید در زندگی‌ام بماند، خودش می‌ماند.
و هرچه می‌رود، جایش را برای رشد باز می‌کند.

چهل‌سالگی یعنی فهمیدنِ قدرتِ واژه‌ی «دیگر مهم نیست».
نه از بی‌تفاوتی، بلکه از بلوغ.
از فهم اینکه صلحِ درون، مهم‌تر از پیروزیِ بیرون است.


فصلِ هشتم: دوباره عشق

در چهل‌سالگی، اگر عشقی بیاید، دیگر شبیه آتش نیست؛ شبیه نور است.
آرام، گرم، بدون سوزاندن.
من حالا می‌دانم عشق یعنی دو نفر که کنار هم راه می‌روند، نه یکی که دیگری را می‌کشد تا پیش برود.

عشقِ چهل‌سالگی، گفت‌وگوست نه فریاد.
نگاه است نه تملک.
و اگر نباشد، هم دنیا تمام نمی‌شود — چون من، خودم را دارم.


فصلِ نهم: مادر یا انسان

اگر مادرم، حالا می‌فهمم که فرزندم معلمِ من است، نه فقط نیازمندِ من.
و اگر نیستم، می‌دانم زنانگی فقط در زایشِ جسم نیست، در زایشِ معناست.

چهل‌سالگی یعنی رهایی از قضاوت‌ها.
یعنی پذیرفتنِ اینکه زن بودن، شکل ندارد؛ روح دارد.


فصلِ دهم: ایمان و خلأ

ایمانم تغییر کرده.
دیگر به دنبال خدای بیرونی نیستم؛ او را در خودم پیدا کرده‌ام.
در مهربانی، در نرمی، در بخششِ خود.

خدا برایم دیگر معجزه‌ای بیرونی نیست؛ حضورِ درونی است.
وقتی خودم را دوست دارم، انگار به او نزدیک‌تر می‌شوم.
وقتی می‌بخشم، صدای او را می‌شنوم.


فصلِ یازدهم: معنای زیستن

دیگر نمی‌خواهم جهان را نجات دهم.
می‌خواهم در همین گوشه‌ی کوچک، انسانی باشم که حضورش اندکی روشنایی می‌افزاید.

چهل‌سالگی یعنی فهم اینکه زندگی از مجموعه‌ی لحظه‌های ساده ساخته شده:
بوی نان، صدای خنده‌ی کودک، نورِ ظهر روی گیاهان، گفت‌وگویی صادقانه، یا فقط سکوتِ امنِ درون.

من دیگر دنبالِ موفقیت نیستم، دنبالِ معنا هستم.
نه اینکه دیده شوم، بلکه حس کنم هستم.


فصلِ دوازدهم: صلح

حالا، پس از طوفان، آرامم.
نه چون همه‌چیز خوب شده، بلکه چون پذیرفته‌ام که همه‌چیز کامل نیست و همین کافی‌ست.

چهل‌سالگی یعنی آشتی با خود.
با زنی که بودم، با زنی که هستم، و با زنی که شاید هرگز نخواهم شد.

دیگر نمی‌خواهم فرار کنم.
می‌خواهم بنشینم کنارِ ترس‌هایم، کنارِ زخم‌هایم، و با آن‌ها چای بنوشم.
چون حالا می‌دانم هر زخم، بخشی از زیبایی من است.


فصلِ پایانی: رهایی

من چهل‌ساله‌ام.
نه جوانم، نه پیر.
اما به شکلی عمیق، زنده‌ام.

دیگر از تنهایی نمی‌ترسم.
دیگر از پیری نمی‌گریزم.
دیگر از «از دست دادن» وحشت ندارم.

من با زندگی آشتی کرده‌ام — با تغییر، با گذر، با پایان.
چهل‌سالگی برای من پایانِ بی‌قراری نیست؛ آغازِ خودشناسی است.

اگر بپرسند زندگی در چهل‌سالگی چگونه است، می‌گویم:
مثل نسیمی‌ست بعد از طوفان — آرام، اما با بوی خاکِ باران‌خورده.
نشانه‌ی اینکه هنوز زنده‌ای، هنوز می‌توانی رشد کنی، هنوز می‌توانی عشق بورزی.

من چهل‌ساله‌ام.
و تازه شروع کرده‌ام به زندگی کردن،
آن‌گونه که همیشه آرزو داشتم:
آرام، آگاه، و آزاد.


منبع: چت جی پی تی


سکوت۴۰ سالگی
۱
۰
Leyli Shahryari
Leyli Shahryari
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید