کوچک بود اما وسیع، اهالیش تیره پوست ولی روشن دل، آسمانش کمی یک رنگ تر، دور تا دورش را آبی دریا پوشانده بود! من اما پی نوری بودم از بلندای نخلستان های سرسبزش، دشت های وسیع، نسیمی که چون شلاقی به تن لخت ساحل می وزید و گیسوان دختری که در آسمان میرقصید. چه آبی بودم آن روز، درست به رنگ ابی دریاها، نور میپاشید به رگهایم! زنده بودم، نفس میکشیدم، تنم اما هوشیار تر از همیشه! روحم اما خالی! خالی از دغدغه، خالی از ناامیدی، قلبم اما پر از عشق و شور و شعف، قدم زنان در حالی که به دور دست ها خیره بودم به ساحلِ امنِ رنگین رسیدم، همچون دختری چهارده ساله ، خود را درون آبهای آزاد اما آرام و مواج رها کردم، نور خورشید چنان بر تن آب های خروشان میریخت که گویی بهشت در آغوشم بود! ابرهایی که تکه و پاره بر فراز سقف آسمان دلبری میکردند و سایشان روی آب های صاف و شفاف میپاشید! دسترس نداشتن به موسیقی چندان هم آزار دهنده نبود صداها زیادی همچون جیک جیک پرندگان، صدا غلغل آب دریا به خوبی جایش را گرفته بود، تا آن روز نمیدانستم دنیا مملو از این همه صدا طبیعی دل نواز است. ساعت ها کنار ساحل قدم زدم با چشمانی بسته و دلی باز. دیگر نه غرور دریا میترساندم نه سکوت وحشت زده صخره های اطراف ساحل.
دوست داشتم هرچقدر که دل و جانم بخواهد انجا بمانم اما اففسوس که این نیز گذراست درست مانند همه ی خوشی های زودگذر جهان! چنان مدهوش از تلاقی نور آفتاب بر تن آب های لرزان و صدای آب که گویی صدایم میکرد بودم که هیچ نفهمیدم زمان چگونه گذشت! من پر از نور بودم و شعر پر از ابی دریا و شن، خوابم آما آرام ترین خواب جهان، با خود میگفتم کاش سبدی داشتم از جنس بلور تا دورنش پر کنم از موج زیبای نورانیِ آب، رقص کنان درون شهر بازمیگشتم . تکه ای از آب نورانی را نثار شهر میکردم، تا شاید مردم بدانند زیبایی هیچ گاه عادت نمیشود! بدانند رقص و موسیقی همیشه معجزه است! بدانند زندگی کوتاه تر از آن است که سفر نکنیم به دور دست ها. به راستی جزیره ای بود کوچک اما فراخ در میان آب های نیلگون خلیج همیشه فارس! عروس جزیره های بکر و آرام ایران! هرمز میخوانمش، هرممز دل انگیزِ زیبای من