یادمه دوستم ازم پرسید چرا یه ایرپاد نمیگیری از شر این هندزفری های گره خوردت راحت شی؟ یه لحظه فکر کردم و گفتم آخه تک تک پیچ و تاب های این هندزفری برای من خاطره س. برای من یادآور یه رابطه ی دیرینه س. رابطه طولانی و عمیق من با کوچه پس کوچه های ایران. همه ی اون راه هایی که با هندزفری بی هدف چرخ میزدم. همه اون مسیرهایی که از تجریش پیاده میرفتم تا شریعتی. دیگه پاهام که تاول میزد یه ماشین میگرفتم و برمیگشتم.
همه ی اون کوچه هایی که از کارگر شمالی به جنوبی گز میکردم تا برسم پارک لاله که بلال و لبو و چایی بخورم از بازارچه. همه ی اون مسیرهایی که از ترمینال تا میدون بهمن راه میرفتم تا جیگرکی. تو مسیر همیشه اهنگای مورد علاقم از همین هندزفری پلی میشد. زمزمه میکردم شعرهارو و نغمه هارو تو دلم یه شوقی بود واسه رسیدن. نه صرفا به مقصد. به یه مسیر بی انتهای سرسبز. ولی همه اینا به کنار میدونی تهش چی جالب بود؟
همه ی مسیرا برای من آخرش به تهران ختم میشد. به خیابون ولیعصر و نجات الهی، به پل پارک وی و پیاده روی تا باغ فردوس. به بازار همیشه بیدار تجریش. حتی وقتی تو ترافیک چالوسم و تند تند اهنگارو میزنم جلو تا برسه به اهنگ مورد علاقم. حتی وقت کنار ساحل هرمز دراز کشیدم و دارم پلی لیستمو تمیز کاری میکنم. حتی وقتی تو کوه های کردستان به کرمانشاه تو برف گیر کردم و صبوری میکنم تا دوستام بهم برسن. بازم هرجا میرم برمیگردم به تهران. تهران آلوده ی رام نشدنی من. این هندزفری برای من یه راهیه برای رسیدن به تهران. این معشوقه ی قدیمی. این ماجراهای تمام نشدنی. مثل مجرمی که به محل جرمش برمیگرده.
مثلا یادمه سنگ فرش های خیابونای قزوین و بازار قوام سلطنه ی قزوین رو که قدم میزدم وقتی هندزفری با همون پیچ و تاب هاش تو گوشم بود مدام پر میکشیدم به یه نقطه ی دور تو تاریخ ایران. یه زمانی تو قاجار یا دورتر یه زمانی تو دوران صفوی. شاید یه دختری بودم که داشت خودشو به شاه سلطان حسین نزدیک میکرد که بتونه هرمز رو از پرتغالی ها پس بگیره چون بالاخره عاشق ابی دریاست. البته که اخرشم موفق شد ولی چطوری؟ اره با کمک انگلیسی ها اخه میدونی ایران ما همیشه بدسرپرست بود. تا دلت بخواد توش وطن فروش و کوته فکر داشت. وسطش پشیمون میشم و دلم میگیره از تاریخ دگرگون ایران و برمیگردم تهران. و میشم همون دختر منطقی که احتمالا باید صبا کار کنه تا شبا قشنگتر زندگی کنه. همینقد ساده ولی گاها بی حس و حال ولی خب هندزفری همچنان تو گوشمه به یه سری آهنگ که منو از این بی حس و حالی نجات بده گوش میدم .
چون نمیتونم بشینم یه جا و از این روزمرگی فراریم یه بلیت میگیرم و میرم اصفهان. مهد تاریخ. تو راه سعی میکنم گره های هندزفریمو باز کنم که تو طول سفر خستم نکنه. یه سری آهنگ جدید میگیرم که برای سفرم خاطره سازی کنم. اینجوری برای هر شهری یه آهنگ دارم که هرجا گوش میدمش برام تداعی میشه در و دیوارای شهر. تو میدون نقش جهان که پرسه میزدم مردمی رو میدیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن چوگانن اخه اون موقع بازی مورد علاقشون بوده و کلی ادم جمع میشده برای تماشا.
دختر و پسر کوچولویی که که سوار درشکه ان و صدای قهقشون پیچیده تو کل پل عباسی. مردم مشغول خرید بهترین دست سازهای ظریف هنرمندای اصفهانی ان که یه رنگ و لعابی به خونه هاشون بدن چون هنر تو خونشونه. از اونجایی که عمر شادی کوتاهه همزمان با اخرین پادشاه صفوی میدان نقش جهان، جلال و عظمت خودش رو از دست میده.
تمام جوی های اطراف این میدون خشک و بی رمق میشن. بازم نا امید از این همه تیرگی، اهنگ های لیست رو روی شافل گذاشتم و هندزفریمو تو گوشم چفت کردم و با اولین بلیت برگشتم به تهران. تهران برام یه راه فرار بود. مث یه پیر کار کشته ی قدیمی که همه غم های تاریخ ایران توش جا داشتن. آبستن همه حوادث سیاسی معاصر بود.
از حق نگذریم میزبان بهترین هنرمندا و شعرا هم بود. جشن های سده ی ایران. همه شعرهایی که انگار بافته شده بود به درخت های تنومند خیابون ولیعصر. از اون درخت هایی که تو زمستون از بار غم خشک میشد و بال و پرش میریخت ولی انقد روزای خوب و بد تاریخ رو به خودش دیده بود که با اومدن باهار دوباره برمیگشت به زندگی . شکوفه میداد. امید میداد. شور میداد. سرمستی میداد. در و دیوارای این شعر ترک نشدنی، کلی کافه و کتابخونه و خیابونای بلند صبور و درختای قطور پای کوه، بهم یه چیزی رو یاداوری میکرد که برو الهام ببین الهام بشنو الهام ولی قلبت همیشه پیش من میمونه. کنار اتیش های زمستونی کنار جاده جاجرود کنار باقالی های کنار جاده فشم صب های زمستونی که با یه ذوقی رفتیم که برف ببینیم. کنار ترافیک های برگشت غروب جمعه. کنار دوستای همدل.