لیمونادی
لیمونادی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

تنها امید و تکیه‌گاهت رو فراموش نکن ...

حكايت كوتاه و شيرين?

مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.

پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!

آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:

خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!

همان لحظه ندا آمد:

ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم!

تنها امید و تکیه‌گاهت رو فراموش نکن ...


خدا❤️

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید