خانم توی مترو لبهایش را با خشم غنچه کردهاست؛ انگار بوسهای بیهوادار را آنقدر روی لب منتظر نگه داری که شکل توهین به خود بگیرد.
خانم توی مترو با دهان گشوده ساکت است و خمیازهاش برایمان از ماجرای شب پیش میگوید.
من لبهایم را به هم فشردهام و دارم سعی میکنم از کار نویسنده کتاب پیش رویم سردربیاورم. شاید به کارم آمد. شاید این واقعیت که من هرگز نویسنده نخواهم شد روزی دست از محتوم بودنش برداشت.
صدای خانم دیگری از بیرون، ما را مسافران محترم میخواند.
اجازه بدهید!
شما صفحه گردان روی پله برقی را که هرروز جمعیتی را به گرده میگیرد، دور خود میچرخد و بههیچجا نمیرسد مسافر نمیخوانید.
پس ما با چه منطقی مسافریم؟
-این فکرها همه از تنهایی آب میخورد نیلوفر. تو چرا تنهایی؟ عمری از من گذشته و میدانم که قطعا ریگی به کفش تنهایی است.
-آنها که میخواهمشان و آنها که میخواهندم در هیچ نقطهای هم را قطع نمیکنند.
- نگاه کن! آن بیرون را آدم برداشته است.
بگذار برایت قصهای بگویم؛
او پشت سر من مینشست، به هیچ مغرور بود و به هیچ لاف میزد.
کلمهها را بیآنکه به هم چفت شده باشند به هوا پرت میکرد.
بعد بیرون میرفت و همین که برمیگشت اتاق از بوی دود پر میشد.
آنوقت بود که من سرم را بالا میبردم، و مثل چاهی که رهگذری را ببلعد هوا را به درونم میکشیدم،
و اگر ریههایم از دود میسوخت مطمئن میشدم که او در من است و این تماس برعکس لحظات خوشبختی که انگشتهایش موقع گرفتن خودکاری از دستم، پوستم را هم بهاشتباه میگرفت، تصادفی نیست.
نمیدانم توانستم درست بگویمش یا نه. خلاصهاش این است که من بدسلیقهام.
یونگ میگوید همهاش زیر سر سایهام است.
سادهاش میشود من آنقدر خوب بودهام که ریشههای آفتابندیده عصیان در من، هر شرارتی را بو میکشند و به آن چنگ میزنند.
من او را نخواهم داشت
اگر برای من هم میشد نمیخواستمش.
چطور بگویم؟
مشکلم با آنشکلی بود که این را به من گفت.
لازم نیست حتما لیوانی را که نمیخواهید از آن بنوشید، بشکنید.
آن هم حالا که آنقدر با شما نرم شدهاست که خردهشیشههایش هم دستتان را نمیبرد.
من خودم در فن پس زدن آدمها استاد شدهام. آداب گفتنش این است:
«ممنونم که دوستم داری.
تو خیلی خیلی خوبی؛ مشکل همین است.
اگر بدانی من به چه کسانی دل میبندم خدا را هزار بار شکر میکنی که از آنان نیستی.»
او مرا نمیخواهد و این موضوع کوچکی است.
خودم میدانم دوستان.
اینقدر به ظرف لبالب از آب گوشزد نکنید که یک قطره، حجم کوچکی است.
اینقدر گلوی مسدود لیوان را وادار نکنید پر بودنش را با صدایی نامفهوم برای شما توضیح دهد.
به من گفتهاند که غمگین مینویسم.
اما غمگین نیستم.
من فراموشکارتر از آنم که غمگین باشم.
اگر من را در مسیر محل کارم با آن لبخندم دیده باشید میفهمید.
میخندم و به صفحه گردان پله برقی، ببخشید! به راننده تاکسی میگویم روز خوبی داشته باشید.
اما لحظاتی هست که توفان میآید و چیزهایی به یاد آدم میآورد.
من میخواستم اولین صورتی باشم که او بعد از بیدار شدن میبیند.
من میخواستم آخرین شاعری باشم که قرن را به وجد میآورد.
من میخواستم نویسنده باشم. چند بار هم آن الگوی سفر قهرمان را خواندم و فکر کردم قصه خودم را میخوانم.
من میخواستم قهرمانی مسافر باشم.
اما حالا فقط خانم توی مترو هستم.