نیلو
نیلو
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

شما بوسه سفارش دادید؟ ما فقط خمیازه داریم.

در خیالم از من می‌پرسید از او چه می‌خواهم.
نمی‌دانم مثلا در آبدارخانه دفتر یک شرکت فرضی. چیزی شبیه صحنه‌ای از فیلم پانصد روز از تابستان.
در خیالم به چهرهٔ گرفته، گیج و از همه جا بی‌خبرش زل می‌زدم و می‌گفتم که دلم می‌خواهد دستش را روی دهانم بگذارد و بگوید که همسایه‌هایش خوابند.
او این‌گونه خوب می‌نوشت و کلمه‌ها چنین تاثیری در من دارند.
اما این خیال بود و بعید. او دور بود و من جز دندانه‌های حروف در کلماتش، هیچ دستاویزی نداشتم. آن هم انتزاع بود و در انتزاع جز انگشت خیال گیر نمی‌کند.
چندماه بعد وقتی در صندلی شاگرد، کنار دستش نشسته بودم، به آن دست که روی دنده بود، به شکل آن ناخن‌ها و انگشت‌ها که نگاه می‌کردم می‌دانستم هیچ تماسی از آن دست‌ها نمی‌خواهم. نه بر دهانم و نه بر هیچ‌جای دیگر.
آن دست‌ها کمی آن‌سوتر به دهانی می‌رسید که کلمات را بی‌غربال بیرون می‌ریخت. آن‌هم نه از جنس آن کلمات که خیال‌های بی‌پروا را در ذهن دخترها می‌کارند. و آن دهان در چهره‌ای جا خوش می‌کرد که نه گیج بود و نه از همه‌جا بی‌خبر. خوب هم می‌دانست که چه خبر است و آن‌چه را که من مصرانه «دیدار» می‌نامیدم بی‌اعتنا و بی‌تکلف «قرار» می‌خواند و بعد از دخترهایی که برایش می‌مرده‌اند می‌گفت.
کلمات، کلمات، کلمات.
دیگر او را ندیدم. دیگر او را نخواهم دید. هنوز نوشته‌هایش را می‌خوانم. دیگر به خیالم نمی‌اندازند.
به شوخی‌هایش هم کماکان نمی‌خندم. هیچوقت آدم بامزه‌ای نبود.
هنوز همان‌قدر مقابل کلمات ضعیفم؟ بله.
مقابل صاحب کلمات؟ نه.
خیال‌های زیبا مرده‌اند و از واقعیت جز خمیازه به جا نمانده‌است.


بوسهآغوشلمسکلماتزرشک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید