اما او برایش مهم نبود. دیگر اهمیت نمی داد که چقدر تنهاست و چه بلا هایی قرار است سرش بیاید.
دیگر زخمی نمانده بود که برتنش نباشد و دردی نبود که قلبش از آن بی بهره بماند.
از جایش بلند شد و دفترش را هم با خود برداشت , اما برگه هایی که از دفترش کنده بود دیگر آنجا نبود !
یعنی برگه ها چه شده بودند ؟
شاید باد آنها را با خود برده بود , اما بادی که نمی وزید. حیوانی هم آنجا نبود که بشود گفت آنها را برای ناهارش خورده باشد.
پس برگه های کاهی چه شده بودند؟
بی خیال برگه ها شد , کلاهش را برداشت و به راه افتاد .شروع کرد به دویدن , باید کل راه را تا قصر می دوید.
دستش را روی کلاه تمام لبه ی سفیدش گذاشت و با دست دیگرش دفترش را مهمان آغوش گرمش کرد .
هنوز یادم هست که کلاهش را چقدر دوست داشت , عاشق آن بود .
من او را برای تولدش هدیه داده بودم .همه جا آن را با خودش می برد حتی مزرعه ی مونتانا
هنوز عاشق ربان نیلی و نقره ای دورش هستم .هنوز هر از چند گاهی به یاد پاپیون بابونه ای که با نخ روی آن بافته بود می افتم.
سرعتش را بیشتر کرد و قلبش را برای هر نوع حمله ای آماده!
دیدنی شده بود باورش سخت بود که یک پرنسس , تمام قوانین طبیعت را بشکند و آنگونه بدون فکر در میان جنگ ها بدود .
اگر کسی او را می دید چه میشد!؟