چشم هایش کم کم سنگین میشود و دنیا در جلوی چشمانش آهی بلند میکشد و تاریکی بر دنیایش چیره خواهد شد.
در خوابی آرام میخوابد و به دور از خیال ملکه هونا و بانو کتریک رویاهایش را درخواب قدم میزند.
گرمی انگشتانی کشیده را در میان دست هایش حس می کند,گرمی آن انگشتان مانند گرمای خورشید خیلی ساده او را بیدار می کند . دلش میخواهد از خوشحالی گوش دنیا را کر کند اما توان هیچ کاری را ندارد و دوباره چشم هایش را روی هم میگذارد و آرام میخوابد.
بانو حالتان خوب است؟ چرا دستانتان هنوز سرد است؟
; امیدوارم بتواند جواب حرف هایم را بدهد.شبیه فرشته ها چقدر آرام خوابیده است. گونه هایش دارد کم کم خاکستری میشود . زیر چشم هایش را نگاه کن گودی شان دارد تیره تر از دیروز میشود.
خودم را هرگز نمی بخشم اگر حالش بهتر نشود.
این حرف ها از کجا می آیند؟ چه کسی دارد حال پرنسس را میپرسد؟ بانو چشمانتان را بیشتر باز کنید هنوز نمیتوانید مرا ببینید؟
بانو کمی اخم میکند و به زور کلمه ها را در دهانش میچرخاند.بریده بریده حرف هایش را کنار هم میچیند و شبیه دانه های برف خیلی سرد و بی روح ,
می گوید:ܩــــن ...ܟܿوب ..ܝ̇ߺیـــܢܚتܩܢ...ܦ̈ـــܠܥ̣ߺ... ܦ̈ـــܠܢ̣ܩܢ...ܟܿیܠـــܨ....ܥܝܥ...ܩܨ ܭܝ̇ߺܥ...