ویرگول
ورودثبت نام
لیلا طیبی
لیلا طیبی
لیلا طیبی
لیلا طیبی
خواندن ۹ دقیقه·۲ ماه پیش

فاطمه درغال

فاطمه درغال

بانو "فاطمه درغال"، شاعر و داستان‌نویس ایرانی، زاده‌ی شهر رویدر در بندرخمیر استان هرمزگان است.

کتاب "آینه‌ی سُربی" مجموعه‌ای از اشعار ایشان است، که چاپ و منتشر شده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:

(۱)

زمان روی سکوی پرتاب ایستاده است

انگار دستی مرا هُل می‌دهد

به گذشته‌های نه چندان دور

گندمزارهای طلایی؛ دشت‌های سبز

لاله‌های وحشی

اما، فقط یادت جا مانده است

کنار همین نخل‌های خشکیده

که دیگر نفس نمی‌کشد

شوره‌زار سفید؛ بیشه‌زار خشک

و حوض شکسته‌ای، که ماهی‌هایش مُرده‌اند

همه جا دیوار است، حصاری بلند

که نفس‌هایش را بریده‌اند

دیوارهای سیمانی؛ بُتن

و آجرهایی که خشت به خشت

لای مفصل‌هایش سیمان ریخته‌اند

تا جایی نرود

و حالا سال‌هاست، دیوار نماد جدایی‌ست

و پنجره‌ها رو به پاییز باز می‌شود.

(۲)

[برگی از خنثی‌شدن]

دفتری از اندوه را

از آرشيو ذهنم پاک می‌کنم

هم‌زمان که دور می‌شوی

گله‌ای از اسب‌ها

در فکرم شیهه می‌کشند

صدای نبودنت، شبیه خُرده‌شیشه‌هاست

که از زلزله‌ی چند ریشتری

به روی کاشی می‌ریزد

شبیه شکستن استخوانی‌‌ست

که روی آسفالت داغ تابستان

میان تنی خون‌آلود دلمه می‌شود

صدای رفتنت، شبیه تصادف زنجیره‌ای‌ست

که اتوبان‌ها را می‌بندند

شبیه ریزش کوه در بمب‌های خوشه‌ای

یا جیغ پرنده‌ای زخمی در موتور هواپیما

صدای رفتنت، هوای خالی‌ست

که وارد ریه‌ها می‌شود

و دستی که با مرگ دیده‌بوسی می‌کند

استخوانی‌ست در گلو

که می‌خراشد

مجرای تنفسی‌ام را

شبیه صدای مرغان دریایی

در وحشت آتش‌سوزی لنج‌ها

چطور زندگی را فروخفته‌ایم

وقتی همچون جنازه‌ی زخمی

به خواب‌هایمان پناه می‌بریم

و کابوس‌ها، رویاهایمان را می‌بلعند

هرصبح لای روزنامه‌های تاریخ‌گذشته

مچاله می‌شویم

و ساعت‌هایمان دیگر نبض ندارد

قشونی شکست‌خورده می‌شوم

وقتی صدایم، تسکین دردهایت نیست

و باید مراقب ادبیاتم باشم

که تو را نرنجاند

وقتی در مقرراتی خاص

قانون وضع می‌کنی

بر می‌گردم به دالان خاطره‌ام

و حالی که با تو

یا بی‌تو خوب نمی‌شود

(۳)

[می‌ترسم]

من از مترسک می‌ترسم

آنجا که باور مزرعه را به سُخره گرفته است

و با وزش باد می‌رقصد

من از مترسک می‌ترسم

که به گریه‌های من بی‌تفاوت است

حتی اگر سیل اشک‌هایم

پایه چوبی‌ات را ویران کند

مترسک من از تو می‌ترسم

که گنجشکان را فراری می‌دهی

پرنده‌ی معصوم قلب دارد

مترسک تو بی‌احساسی

من از تو می‌ترسم

دستانت از جنس دسته‌ی تبر است

بر درختانم رحم نمی‌کند

پایه‌ی چوبی‌ات روزی خانه‌ی موریانه‌ها می‌شود

مترسک وجدان چوبی‌ات را کجا جا گذاشته‌ای؟

گنجشکانم را که فراری دادی

در مسیرشان شاهین کمین کرده بود

مترسک من هنوز از تو می‌ترسم

تو همدست کرکس‌هایی هستی

که بویی از انسانیت نبرده‌اند

و هر روز گنجشکانم را به مهمانی عقاب‌ها می‌برند

مترسک من از تو می‌ترسم

که هنوز بر این باوری

که سنگ مفت و گنجشک هم مفت است

اما سنگ تَرک برداشت

و قلب گنجشکم شکست.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی داستان:

(۱)

[مسافری در تاریکی]

آسمان سُرمه‌ای رنگ بود و هوا با بوی خاک نم گرفته‌ای که از باران دیروز جا مانده بود، در هم می‌پیچید و قلب ناآرامم را به کوبش وحشیانه‌ای دعوت می‌کرد. همیشه آدم‌های دور و برت را خالی می‌کردم، که کسی بین ما نباشد. هیچ کسی تو را از من نگیرد. همیشه حوالی چشمانت پرسه می‌زدم.

اما بالأخره یک نفر پیدا شد، که برای همیشه تو را از من بگیرد.

او از همه‌ی آن‌هایی که فکر می‌کردم زرنگ‌تر بود. یک نفر، با چشمانی درشت و سیاه که هنوز هم،  بی‌شرمانه نگاهم می‌کند، و نگاهش دور چشمانم می‌چرخد. عین خیالش نیست، که مرا بی‌پناه کرده است. مُژه‌های درشتش و حالت نیم خیزش برای همیشه در فکرم باقی می‌ماند.

ساعت نه شب بود که فرهاد زنگ زد و گفت: فروغ امشب هم دو سرویس بار دارم و نمی‌تونم بیام خونه.

از آن سوی صدا با اَخم گفتم: "خوبه که خبر دادی، وگرنه باید تا صبح خروس خوان منتظر اومدن جناب عالی می‌شدیم."

- حالا ترش‌رویی نکن فروغ جان، بالاخره زندگی خرج داره و نمیشه با این پول ناچیز، مسافر کشی، یه زندگی چهار نفره رو اداره کرد، و با نداری ساخت و اسم این مرگ تدریجی رو زندگی نهاد."

می‌دانستم حریف زبان او نمی‌شوم، پس باهاش خداحافظی کردم و گوشی را روی میز گذاشتم.

مارینا و میلاد هم از کلاس نقاشی آمده بودند و گرسنه‌شان بود.

- مامان چیزی واسه خوردن پیدا میشه؟

- چرا پیدا نشه، دست و صورت‌تان رو بشویید و سر میز غذا خوری آماده باشید؛ الان غذا رو میارم.

از حاضری خوردن خوشم نمی‌آمد، اما بچه‌ها عاشق فست فود و غذاهای تند و بندری بودند.

سوسیس‌ها که سرخ شدند، تخم‌مرغ‌ها را اضافه کردم و ادویه و رُب زدم.

بچه‌ها گرسنه‌شان بود و غذا را با ولع و اشتهای زیاد می‌خوردند.

میلاد که اصلا نفس نمی‌کشید و هوا وارد ریه‌هایش شد و به سکسکه کردن افتاد.

- آب بخور بچه، مگه قحطی زده‌ات که اینجوری غذا می‌خوری.

اما خودم اصلا اشتها نداشتم و دلشوره بر دلم خانه کرده بود.

مثل وقت‌هایی که فرهاد می‌رفت و با بچه‌ها تنها بودیم و این وروجک‌ها حسابی حال مرا می‌گرفتند.

فرهاد همیشه دنبال راه‌های میانبر بود، راه‌هایی که یک شبه راه صد ساله را طی کند.

ساعت ۳ بامداد بود که صدای چرخاندن کلید در قفل بیدارم کرد.

فرهاد با لباس خاک گرفته‌ای که چربی گازوئیل روی آن بود و بوی مواد پتروشیمی می‌داد وارد خانه شد.

از آمدنش خوشحال نشدم و با صدای گرفته‌ای که انگار از ته چاه به گوش می‌رسد، فقط جواب سلامش را دادم.

سوئیچ را کنار آینه گذاشت و رفت حمام.

زیر گاز را کم کردم تا شام بخورد و رفتم خوابیدم.

صبح که سرویس مدرسه‌ی بچه‌ها آمد، مارینا و میلاد را راهی مدرسه کردم و آمدم.

کارهای آشپزخانه را انجام دادم و منتظر شدم تا فرهاد بیدار شود.

باید این قضیه‌ی شغل پاره وقتش را حل می‌کردم.

نمی‌تونستم خونسرد باشم و دستی دستی خودش را نابود کند.

ماشین که از بوی گازوئیل پُر شده بود، همین که روشن می‌شد، میگرنم را فعال می‌کرد و سردرد شدیدی بر جانم رعشه می‌انداخت.

موهای ژولیده‌اش را با سشوار خشک می‌کرد و زیر لب آواز می‌خواند.

می‌خواست از دلم در بیاورد؛ اما این دل دیگر سنگ شده بود.

- فرهاد میشه چند دقیقه بنشینی، می‌خوام مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم حرف بزنیم.

من دیگه نمی‌تونم این وضع رو تحمل کنم.

- کدوم وضع؟ مگه این وضع چشه؟

نمیگی فردا که بچه‌ها بزرگ شدن، توی این آلونک ۸۰  متری، چجوری می‌تونن زندگی کنند؟

- مشکل من خونه نیست!

- پس چیه؟ بگو ما هم بدونیم، دردت چیه؟

- خب که اینطور، مشکلم قاچاقچی بودن توئه...

که وقت و بی‌وقت به دل جاده می‌زنی و معلوم نیست خودت برگردی یا زبونم لال جنازه‌ات...

- نترس خانوم، گربه هفت تا جون داره، من ایجوریا نمی‌میرم.

- من دارم جدی حرف می‌زنم فرهاد؛ لطفا درست جوابم رو بده.

- جوابت معلومه، نمی‌خواد صغری کبری بچینی.

می‌دونم همیشه چشات دنبال زندگی مردمه و به روی خودت نمیاری...

وقتی خواهرت میاد اینجا و تا آرنج طلاپوش شده و تو هم با حسرت نگاش می‌کنی، فکر کردی من کورم و این چیزا رو نمی‌بینم.

- اشتباه می‌کنی عزیزم؛ من اصلا چشام دنبال طلای هیچکس نیست، چه برسه به خواهرم.

- نه، حالا که مطرح کردی بزار همش رو بگم، اون بابات رو ندیدی مگه، وقتی عروسی هست چقدر قربون صدقه‌ی باجناق میره و چپ و راست مثل پروانه دورش می‌چرخه.

پس چرا دور تو و بچه هات نمی‌چرخه؟ چون پول ندارین، چون زندگی معمولی دارین و به چشم نمیاین، برا حرفاتون تره هم خورد نمی‌کنن.

اگه نمی‌دونی بفهم فروغ؛ سرت رو از زیر برف بیار بیرون و؛ واقعیت رو بپذیر.

این روزا زندگی یعنی پول، پول داشته باشی آدم حسابت می‌کنند، نداشته باشی جواب سلامِت رو هم با اکراه میدن"

فرهاد عصبی شده بود و مردمک چشمانش تنگ و گشاد می‌شد. چین‌های دور چشمش یک جا جمع شده بود.

فهمیدم نمی‌تونم از کارش منصرفش کنم.

و باز هم طبق معمول باید کوتاه بیایم. از بس کوتاه آمده بودم دیگر به خاک افتاده بودم.

فرهاد در حرص پول افتاده بود. حتی اگر شده به قیمت جانش.

برای ۷۰ سالگی‌اش هم برنامه‌ریزی کرده بود.

پیرمرد ثروتمندی که ویلای رو به ساحل دارد و کلاه فرانسوی می‌پوشد و خانه‌اش آشپز و خدمتکار دارد.

مخزن آب پُر شده بود و جوی آبی از وسط حیاط تا خیابان بعدی در امتداد رفتن بود.

از بس داد زده بودم؛ دیگر نفسی برایم نمانده بود و حالت خفگی بهم دست می‌داد.

کیفم را برداشتم و از خانه زدم بیرون. سرگردان در خیابان می‌چرخیدم. بی‌مقصد و ناکجا...

پژو نوک مدادی جلوی پایم بوق زد.

- حواست کجاست خانوم؟ داری خودت رو به کشتن میدی.

هیچ جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم.

بوق پیامک بلند شد، فرهاد بود.

- برگرد خونه، بچه‌ها از مدرسه برگشته‌اند.

گوشی رو خاموش کردم. نمی‌خواستم هیچ خبری از او بگیرم.

من مقصر نبودم که معذرت خواهی کنم. نباید همیشه من کوتاه بیایم. فرهاد هم خطاکار بود و هم طلبکار.

از کنار رستوران رد شدم و یادم آورد که گرسنه‌ام و از دیشب تا حالا چیزی نخورده‌ام.

کم مانده بود ضعف کنم و کنار خیابان بیوفتم.

انگشتانم می‌لرزید و پلک چشمانم تیک عصبی می‌زد.

آب دهانم را به زحمت قورت می‌دادم. گلویم خشک‌تر می‌شد.

زیاد از خانه دور شده بودم. اما غرورم اجازه نمی‌داد به فرهاد زنگ بزنم.

با خودم تسویه حساب می‌کردم. حساب‌های شخصی بود و به من و زندگی‌ام بر می‌گشت و نباید کسی را دخالت می‌دادم.

شعله‌ی آفتاب تیز تر می‌شد و چشمانم را اذیت می‌کرد. پوست صورتم از تابش مستقیم خورشید می‌سوخت.

لنگ لنگان خودم را به خانه رساندم. بچه‌ها تنها بودند و فرهاد رفته بود.

رخت چرک‌های خودش را در سبد لباس‌شویی گذاشته بود.

آشپزخانه بهم ریخته و نامرتب بود. فضای خانه واقعا چندش‌آور بود. مارینا یک کتاب کامل رنگ‌آمیزی را با قیچی تکه تکه کرده بود و کف سالن تا پذیرایی رو پوشانده بود.

فردایش هم گذشت و فرهاد خانه نیامد. هر بار که زنگ می‌زدم در دسترس نبود و یا خاموش بود.

صفحه ی اینستاگرامش را چک کردم. آخرین بازدیدش بیست و چهار ساعت پیش بود.

دلشوره‌ی لحظه‌ای به جانم رخنه کرد و چهل و هشت  ساعت برایم یک سالی گذشت.

از فرهاد هیچ خبری نرسید. هوا رو به تاریکی و گرگ و میش شدن می‌رفت که پدر فرهاد آمد. چهره‌اش غمناک و گرفته بود.

- فروغ با من بیا دخترم.

با ترس و اضطراب رفتم. به دلم افتاده بود که اتفاقی افتاده است.

تا من رسیدم دیر شده بود و فرهاد نفس نمی‌کشید.

فقط نور ماه بود که مثل شمع زرد رنگی در دل تاریکی مستقیم روی کاپوت ماشین می‌تابید.

شعله‌ی زردی که آتش را در دلم سوزان‌تر می‌کرد.

پاهای شتر تا زانویش در شیشه فرو رفته بود و سپر را تا کف آسفالت آورده بود.

دهان شتر خونی بود. اما چشمان سیاهش هنوز باز بود و پلک می‌زد.

چشمانش همه‌ی سیاهی را در دل شب ریخته بود و شتر زخمی هنوز نشخوار می‌کرد.

همه عابرانی که از خیابان رد می‌شدند، دور ماشین جمع شدند.

فرهاد بین صندلی و فرمان ماشین پرس شده بود و خون از میان صورتش بیرون می‌زد.

چراغ دستی را روشن کردند. هنوز اورژانس جاده‌ای نرسیده بود.

فردی ناشناس از کامیون پیاده شد و با افسوس به چهره‌ی فرهاد نگاه می‌کرد.

- بچیاره خیلی جوونه

جسمش میان آهن قفل شده بود. موهای طلایی‌اش از شیشه‌ی شکسته بیرون زده بود و زیر گردن شتر رفته بود.

چشمانش بسته بود و پیراهنش تکه پاره شده بود.

گوشت بازویش به طرز دلخراشی له شده بود و نوک برف پاک کن در گردنش فرو رفته بود.

مَشک گازوئیل سوراخ شده بود راه آسفالت را در پیش گرفته و به جلو می‌رفت.

به خانه که آمدم مثل مرغ سر کنده بال بال می‌زدم.

- چرا آن روز دعوایش کردم، چرا با حالت قهر از خانه بیرون رفتم. چرا فرهاد را رنجاندم.

درست بود از هر چیزی ترسیدم بر سَرم آمد.

مارینا آمد و گفت: امسال سال تحویل رو کنار بابا می‌بگذرونیم، دلم براش تنگ شده.

- باشه دخترم

او رفته بود و یادش همواره در تمام لحظه‌هایم راه می‌رفت و زیستن را برایم دور از انتظار کرده بود. سیاهی شب تمام دلتنگی‌هایش را بر سر من آوار می‌کرد.

فرهاد بدون خداحافظی رفت. با قهر رفت. حتی فرصت نشد برای آخرین بار به چشمانش نگاه کنم. فرهاد با میل خودش از کنارم رفته بود.

تنگ ماهی را که کنار سبزه گذاشتم، ماهی از حرکت ایستاد. ماهی گریه می‌کرد.

گریه ماهی‌ها دیده نمی‌شود اما من اشک‌هایش را دیدم که در تنگ چکیده شد.

گردآوری و نگارش:

#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها

https://newsnetworkraha.blogfa.com

https://t.me/newsnetworkraha

https://t.me/mikhanehkolop3

https://t.me/leilatayebi1369

https://t.me/rahafallahi

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

https://avayedarya.ir

http://www.chouk.ir

@fatemeh_dorghal

@delbaran65

و...

فست فودشکستخانه
۰
۰
لیلا طیبی
لیلا طیبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید