lili moghadam
lili moghadam
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

تولد و برف و اینهمه شمع

من هر سال متولد می شوم،به زور برف و مادرم که توی نصف شب راه افتاد که پیاده برود بیمارستان اما خاله ام به او گفت درست که مردی فعلا دور و برمان نیست ولی بیا دست کم ماشین سوار شویم.

آن شب برفی در ماه بهمن سالی که نمی گویم،بالاخره من آمدم زمین.از هیچ جا و هیچ کسی هم خبر نداشتم.فقط توی ذهنم مانده بود که شبها دلهره بگیرم،برف را دوست داشته باشم و حاضر باشم مسیرها را پیاده بروم اما منتظر تاکسی نشوم.

من آن شب در شهری که شهر پدریم نبود،پا روی برفها گذاشتم و تا یک هفته خوردم و خوابیدم و بعد برگشتم به زادگاه پدری.

از آن شب تا به حال شمع های زیادی به خاطر تولد من آب شده اند،گرچه خوشبختانه این رسم در سالهای اخیر بیشتر خودش را نشان داده و زمان جنگ فکر می کنم ما از ترس حتا شمع هم روشن نمی کردیم.

چون یک شب در میان برق می رفت و ما مشتاقانه به قصه هایی که مادر از خودش در می آورد گوش می دادیم.

از زندگی سخت دوران کودکیش که واقعا خیلی سخت بود و من به ناچار اینجا توضیح نمی دهم چون ممکن است بخواهم درباره اش کتابی بنویسم!

من به دنیا آمدم و مثل همه بزرگ شدم،هم قدم و به شکلی طبیعی فکرم!

با اینهمه گاهی با خودم فکر می کنم این سیر سالهای تولد چقدر احساسات متفاوتی را در من بر انگیخته است،تا برسد به امسال که بدون نگرانی از عددی که به خودم اختصاص میدهم،شکرگزار بودنم باشم.

نه اینکه کار خاصی برای دنیا کرده باشم،من شکرگزارم چون اساسا خود زندگی یک نعمت بزرگ است و امیدوارم همان طور که پذیرفته ام از این نعمت می شود بهره های زیادی برد،واقعا و به شکلی باورمند از آن بهره ببرم و خیری هم به دیگران برسانم!

نویسندگینوشتنتولید محتوابرفتولد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید