لقمان حاجی زاده
لقمان حاجی زاده
خواندن ۶ دقیقه·۱۹ روز پیش

تفسیر الهی من از آرام آرام

1نشد برای عشقمان برای این دیوانه ات سفر کنی نشد

2 یه بار به حال من به حال این ویرانه ات نظر کنی

3 نشد بیایی عاقبت نشد برای عاشقت خطر کنی

4 نشد به وقت رفتنت مرا هم از نبودنت خبر کنی

5 آرام آرام نشستی در دل من ای آشنا

6 آرام آرام گذشتی از کنارم نامهربان

7 ای وای از این غم بی پایان

8 امشب امشب با خیالت گفتم و خنداندم تورا

9 امشب امشب مثل هر شب در خیابانم پس چرا

10 من ماندم و ابر بی باران

11 اگر تو عاشقی دقایقی بیا بمان

12 اگر شکسته ای مرا هم از خودت بدان

13 تورا به جان من بمان

14 نبر ز خاطرت تمام آن گذشته را

15 اگر دلت شکست فقط به دیدنم بیا

16 تورا به جان من بیا

17 آرام آرام نشستی در دل من ای آشنا

18 آرام آرام گذشتی از کنارم نامهربان

19 ای وای از این غم بی پایان

20 امشب امشب با خیالت گفتم و خنداندم تورا

21 امشب امشب مثل هر شب در خیابانم پس چرا

22 من ماندم و ابر بی باران

23 آرام آرام نشستی در دل من ای آشنا

24 آرام آرام گذشتی از کنارم نامهربان

25 ای وای از این غم بی پایان

26 امشب امشب با خیالت گفتم و خنداندم تورا

27 امشب امشب مثل هر شب در خیابانم پس چرا

28 من ماندم و ابر بی باران

1: سفر کردن میتواند مورد اطلاق به جدا شدن از تعلقات دنیوی در مسیر پروردگار که ارادتا معشوق من است و گاهی قلبم برایش تپ تپ میزند و گاه قلبم پشت میکند... میتواند جدا شدن از خانه و محیط آرامش و امن باشد و راه رفتن به سمت معشوق...

  1. 1: گاه میشود هوس دیوانگی در راه خدا به سر میزند ولی به نظرم اگر دیوانگی را به جای معنای خباثت آلود و رذالت آلودش معنای پاک شده ای به آن بدهیم که منظورش سرمایه گذاری خارق العاده روی معشوق است و روی آوردن به اتفاقاتی که اصلا اهلش نیستیم میتوان هم خودمان و هم خداوند را دیوانه فرض کرد... خداوند برای ما چیزی به اسم دنیا و جهنم خلق کرد در حالی که با مرامش موافق نیست و در اصل خداوند دنیا و جهنم را دشمن میدارد ولی شدت عشق باعث شده خداوند دست به این کارهای خارق العاده بزند... و ما در این دنیا اصلا تلاشی برای سفر به سمت خداوند نمیکنیم با اینکه خداوند دست به سرمایه گذاری خارق العاده زده است و کارهایی میکند که اصلا دوست ندارد بکند... خداوند در راه عشق تمام و کمال تا نهایت حدی که میشود روی ما سرمایه گذاری کرده است ولی ما جدایی را تحمل میکنیم و دست به سفر نمیزنیم...

2: درک نکردن جهانی که خداوند به خاطر اعمالمان در فضای تنفسش محاسبه میکند. گاه میشود به خاطر گناهانمان عرش میلرزد و این یعنی خداوند اضطراب شدیدی در میان خودش و ما محاسبه میکند که میتواند به ویرانه بودن تشبیه شود... اینکه این ویرانگی را درک نمیکنیم و بعضی افراد بیشعور حتی مسخره نیز میکنند خیلی غم انگیز است... حتی امام زمان نیز که تحلیلی از تنفس خداوند است نیز چنین حالتی دارد و تا سرحد رسیدن به بعضی مشکلات حیطه شخصی که درکش برای ما قابل تصور نیست در ویرانگی به خاطر عشق پیش میرود.

3. شدت بی وفایی ما در مقابل اینهمه واقعیت و در نهایت محافظه کاری شدید در مقابل عشق خیلی غم انگیز است...

4. یاد بی وفایی هایم به معشوقم می افتم که چقدر سنگدلانه میروم و چیزی نمیگویم... وقتی قلبم به سمت خدا برمیگردد حسابی ناراحت میشوم چرا آنکار را کردم و تکلیف عاشقانه ام پیش خداوند را رها کردم...

5. اینجا سخن خداوند یا امام زمان با من است که میگویند به تو آرام آرام علاقه شدیم ولی چیزی که بیشتر من را ناراحت میکند اینست که این سخن خودم نیز هست و من از کودکی به آرامی شروع به عشق امام زمان و خداوند کردم و همین کلمه آرام آرام بدجوری حس دارد زیرا انگار تمام خاطراتم مرور میشود...

6. به بی مهری های خودم در مقابل آنها فکر میکنم و اینکه چقدر همیشه قدرشان را نمیدانم مرا می آزارد...

7. مهمترین غم بی پایان من اینست... قرار است ساعتی بگذرد و دیگر قلبم به غصه دوری از عشق بی تفاوت باشد و این باعث میشود غم را در آغوشم محکمتر فشار دهم زیرا رفتنی است و دوری از این غم عشق خیلی از خود غم، غمی بی پایان تر است...

8. چقدر خداوند و امام ها با من شوخی ها کردند و من با حس کردن لبخند آنان خندیدم... حسرت ارتباط شیرین و خندیدن ها دلم را متلاشی میکند... کی میشود با هم بنشینیم بخندیم... خیلی کویرم از این لحاظ...

9. امام زمان یکبار گفت بیا خیابان پیشم... من نمیفهمیدم یعنی چه... ولی هربار این را میشنوم غم میخورم...

10. باز هم ابر بی باران و غم بی پایانی که گفتم سراغم می آید... قرار است نود و نه درصد زندگی ام را نگاهی پر کند که پر از اشک نیست و این دوری از اشک ریختن برای خدا دیوانه کننده است... دست خودم نیست وقتی میبینم غم خدا را ندارم دنیا پشیزی نمی ارزد و آرزوی مرگ میکنم... ای کاش تا زمانی که غم خدا برگردد بمیرم و وقتی زنده شوم که دوباره غم خدا را دارم...

11. این را میشنوم خیلی ناراحت میشوم زیرا مستی خواب در شب ها دل و عقلم را غافل میکند و نمیگذارد در شب که نماد قدر خدا را دانستن در دوری از حیات عاشقانه است را جدی بگیرم و در میان دل شب که نود و نه درصد زندگی ام شب است با خدا درد و دل نمیکنم... البته میکنم ولی خیلی به ندرت... وقتی این را میشنوم که خدا دارد دعوتم میکند باز غصه ام میگیرد زیرا الان میخواهم فرصت شب را غنیمت بشمارم ولی وقتی شب میرسد یادم میرود... البته حتی در زمان حیات روز نیز دقایقی پیش خدا نمیگذرانم... به قول کسی تو در زندگی ات سرجمع فقط دو دقیقه به خدا فکر کردی... این احتمال دیوانه کننده است... و اینکه دیوانه نمیشوم دیوانه کننده تر...

12. وقتی میبینم شکسته ام ولی خداوند و تحلیلش امام زمان خیلی شکستگی بزرگتری را تجربه میکنند خیلی دلم میخواهد پر بکشم به سمتشان ولی ناراحتی اینست که به اندازه کافی نشکسته ام...

13. فرض کن خدا بگوید چنین کنی و نکنی! خیلی غم دارد... برعکسش هم خدا را دعوت میکنم بیاید پیشم و تحویلم بگیرد مثل گذشته ها ولی کو...؟ (البته جدیدا تحویلم میگیرد ولی کم است نسبت به گذشته...)

14. گاه انقدر گذشته ام با خداوند غریب میشود که وقتی خداوند این را میخواهد دوست دارم لبیک بگویم...

15. شاید اگر میتوانستم کاری میکردم که دیوانه وار به سمتش به هر طرف بدوم... ولی متاسفانه به زحمت دلم میشکند...

16. وقتی این را بعد از قبلی میشنوم خیلی شرمنده میشوم... چون میدانم حقیقت دارد!

بقیه اش هم تکراری است و به نظرم آنقدر ها به زیبایی اوایل نیست ولی مدتی در این شعر نفس میکشم و میدانم احساسم به خداوند باز هم دوامی ندارد و باز همان آش و همان کاسه...




خداوندغم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید