محمدرضا لطفعلی‌زاده
محمدرضا لطفعلی‌زاده
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دربارۀ ابهام

وقت‌هایی که دست و دلم به نوشتن نمی‌رود، ترس احاطه‌ام می‌کند. می‌ترسم از این که تنها سرمایه‌ام روی خاک را از دست بدهم. بدون خودکارم نه می‌توانم راست بگویم و نه دروغ. نه می‌توانم فرار کنم و نه این که بایستم. بدون خودکارم آن چیزی نیستم که می‌خواهم. اعتراف می‌کنم که تظاهر کردن را دوست دارم. این میراثی است که از پدرانم به ارث برده‌ام. من محتاج آینه‌ام، مبتلا به پنجره‌ام. من بدون چشم‌هایم، بدون چشم‌های آدمیان کافی نیستم. هنوز طوری که آرام بگیرم با این جمله کنار نیامده‌ام اما اگر راست باشد، به آن معتقدم و اگر دروغ باشد، فعلا فریب خورده‌ام.

عمری در انتظار چشم‌های خدا خودم را معطل کرده‌ام و هیچ قد و بالایم را در انتهای عمیق نگاهی نیافته‌ام. من هیچ نمی‌دانم که کیستم. حتی همان مترسک موهومی که وانمود می‌کنم را نتوانسته‌ام بدون ابهام ببینم. چشم‌های تار کم‌نور من، مرا پشت وسعت غبارآلود نگاهم پیدا نمی‌کنند. عالم را چگونه می‌بینم؟ عالم حقیقتی است که حالا در دیدرس نیست و باید او را آن‌سوی دیوارهای رو به رویم کشف کنم یا واقعیتی است که هر لحظه آن را در خودم خلق می‌کنم؟ شیفته خلق هستم و جز تقلید نیاموخته‌ام.

هر ثانیه هر موجود و موهوم بدیعی که لمس می‌کنم را به جهانم ضمیمه می‌کنم. آیا به لامسه‌ام مطمئنم؟ حتی همین را هم نمی‌دانم. لابه‌لای این ابهام لزج و وحشت‌آور گیر افتاده‌ام. مثل حشره‌ای که در صمغ خشک می‌شود، درست همین‌جا هضم می‌شوم. دردناک‌تر این که در اوج آلودگی به ابهام بیگانه‌ام. نمی‌فهمم این همه حصاری است که از ترس بیرون دور خودم کشیده‌ام یا واقعیتی است که ناگزیرم از آن عبور کنم.

ابهام شبیه نیکوتین است. همان‌قدر هست که می‌تواند نباشد. انکار می‌کنی‌اش، پس می‌زنی‌اش اما عاقبت آلوده‌ات می‌کند. حتی همان لحظه‌ای که خیال می‌کنی بارقه‌ای ضعیف از فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر به چشمانت می‌رسد، دوباره خودت را در آغوش او پهن می‌کنی، چون به ندیدن خو گرفته‌ای. ندیدنی که مسئولانه نیست اما در جاده مسئولیت‌پذیری گرفتارش شده‌ای.

به ابهام معتاد شده‌ام. او بین من و مسئولیت‌های سخت فاصله می‌اندازد. مسئولیت‌هایی که از کیفیتشان بی‌خبرم و فقط دشواری آن‌هاست که مرا می‌ترساند. از ابهام بیزارم چون کلافه‌ام می‌کند و روزگارم را زهر می‌کند و به آن عشق می‌ورزم چون مسکنی است بر دردهای پای تاول‌زده‌ام. خو گرفته‌ام به این که دردها را با دردهای جدید تسکین بدهم. غافل از این که رنج روی رنج می‌نشیند و آلام، درونت دفن می‌شوند.

سال‌ها که بگذرد به خود می‌آیی و می‌بینی که گورستانی از مرده‌های ناشناس شده‌ای. مردگانی که سال به سال بر سر مزارشان نخواهند آمد و احدی بالای گورشان نخواهد گریست. در این میان خیال می‌کنی که تمام دردها، تمام قبرها قوم و خویش تو هستند و هیچ‌کدام را نمی‌شناسی. هی لا به لایشان چرخ می‌زنی تا نهایتاً در اعماق سرد و مه‌آلود قبرستان محو می‌شوی. این سرنوشت کسانی است که ابهام را لای روزمرگی‌هایشان می‌پیچند، آتش می‌زنند و از او کام می‌گیرند. این کوچک‌ترین هزینه‌ای است که قدم‌های نامطمئن می‌پردازند.

تا سهم ما چه باشد از این گیر و دارها!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید