واقعیت این است که ما نه خالقیم و نه معجزهای از خالق به ارث بردهایم. ما نهایتاً در نابترین لحظاتمان هم که خیال میکنیم در اوج التذاذ هنری به سر میبریم در حال تقلید ناشیانهای هستیم که معلوم نیست آن را پیش از این کجا دیدهایم، شنیدهایم، بوییدهایم و یا خواندهایم. دردناک است که ما نمیتوانیم خودمان را به وجد آوریم و برای حتی ثانیهای شگفتزده کنیم. این ظالمانهترین و دردناکترین حقیقتی است که با آن دست به یقه شدهام. هر چه توانستهام پذیرفتنش را به تاخیر انداختهام اما حالا گریزی نمیبینم و مجبورم خودم را به آن تسلیم کنم.
من به همه معترضم. قرار نبود اینطور بیخاصیت میان پهنۀ عالم بیفتم و هیچ عصارهای از جهان کهن درون خلوتهای شبانهام و در شاعرانهترین لحظاتم پیدا نکنم. من به خدای واحد معترضم. موجودی آفریده شبیه خودش که عطش خلق جان را به لبش رسانده اما در برابر همه چیز عاجز است. عطش آفریده و آب را در اوهام به زنجیر کشیده است. عطشی که چنگ میاندازد و خرخره آدمیزاد را میفشارد و چشمهای که در دوردستترین تپههای وهم قل قل میزند و دستنیافتنی به نظر میرسد.
تکرار واژهای است که این روزها آزارم میدهد. مکررا با خودم فکر میکنم که به تکرار افتادهام. جهانم دایرۀ بستۀ ملالآوری است که نمیتوانم از آن خارج شوم. تک تک کلماتم، تک تک عباراتی که روزگاری خیال میکردم نغز و سحرانگیز هستند را تا ته درۀ پستی که در آن ایام میگذرانم پایین کشیدهام. هیچ گریزی نیست. هیچ نشانهای از حیات ترحمبرانگیز من به آن سوی کوهستان نخواهد رفت. احدی از روزهایی که سپری میکنم باخبر نخواهد شد.
در کلبۀ تنهاییام بست نشستهام و دریغ از پنجرهای که هوای تازهای به من هدیه کند. در انتهای پستترین نقطۀ عالم تهنشین شدهام و غبار روی غبار سرم مینشیند. به ملالانگیزترین ثانیههای مرگ آلودهام. لحظههایی که کنارت مینشیند و دست در گردنت میاندازد و آرام آرام از جانت میمکد و هیچ انگیزهای برای شوریدن بر سر او پیدا نمیکنی چون دل به عدم سپردهای. عدم با همه پوچ بودنش آرامش را به آدمیزاد وعده میدهد. آرامشی که از پس لحظههای اضطراب و بر لب کورترین پنجرههای دلشوره به انتظارش نشستهام.
همیشه خیال میکردم انسان نباید حقیقت پوچی تشکیل شده از گرسنگی و شهوت باشد. انسان تمام چیزی بود که داشتم اما حالا ضعیف و ترحمبرانگیز میبینمش. ضعیف ترحمبرانگیزی که خود را به تخته پارهای میان اقیانوس پهناور و سیاه عالم چسبانده و دست و پا میزند که فرو نرود. اگر واقعیت مسحورکنندهای درباره این دریای فریبنده وجود داشته باشد، بعید میدانم مگر در اعماق بتوانم آن را لمس کنم. نمیدانم چطور اما باید از این تکه چوب نجاتبخش دل بکنم و تن به غرق بسپارم. تا اعماق راه زیادی در پیش است. اعماقی که در نهایت ناامیدی بعید میدانم جز سردی و سیاهی، نور و گرمای غریبی در آن پیدا کنم.