محمدرضا لطفعلی‌زاده
محمدرضا لطفعلی‌زاده
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دربارۀ هویت

صدا مهم است از چه حنجره‌ای بیرون می‌آید تا به جانت بنشیند. نقل زیبایی و هنر و شور و حزن و طرب و اندوه نیست. از این‌جایی بودن می‌گویم. نمی‌دانم چه حکمتی است که تحریر درجه سوم و خش‌داری که از ته حنجرۀ یک خدازدۀ بی شیله پیلۀ ساکن خاورمیانه می‌شنوم را با تمام اصوات گوش‌نواز و فاخر عالم عوض نمی‌کنم. نه این که زیباتر باشد یا بهتر، بدجور به جانم می‌نشیند.

طوری با طنین این صدا انس می‌گیرم که خیال می‌کنم هزارسال است که توی گوشم زنگ می‌زند و احوالات مرا بالا و پایین می‌کند. انگار دست می‌اندازد ته صندوق خاطرات و ثانیه به ثانیه احساسات زنده را از اعماق تاریخ بیرون می‌کشد و دوباره داغ داغ به خوردم می‌دهد. فرقی نمی‌کند همین زبان مادری فارسی تهرانی باشد یا عربی یا آذری و یا هرمزی یا فلان لهجه از یک محلۀ پرت از شهر کوچکی در عراق. صدایش را که می‌شنوم مطمئن می‌شوم که آشناست. مطمئن می‌شوم که همسایه است. حتماً دردهای هم را می‌فهمیم و با رنج‌های هم زندگی کرده‌ایم.

درمورد آواز صحبت کردم. درباره سینما، ادبیات یا هر چیز دیگری که از ناخودآگاه آدمیزاد سرریز کند و به کلمه و تصویر و صدا بدل شود هم همین‌طور فکر می‌کنم و همه این‌ها را لمس کرده‌ام. از ادا و اطوارهای سینماگری که به هویت و زندگی‌اش پشت می‌کند و برای خودش هم نقش بازی می‌کند که بگذریم، ته چشم‌های فرخ‌نژاد در فیلم‌های حاتمی‌کیا، خودم را می‌بینم. رفیق‌هایم را در اعماق مردمک‌های او می‌شناسم. احمقانه است اما او را حتی به دنیروی جذاب و بی‌نقص فیلم‌های بی‌نظیر و آدمیزادی اسکورسیزی عزیزم ترجیح می‌دهم.

زمانه‌ای است که مجبورم برای حرف‌ها و گزاره‌هایم استدلال بیاورم. می‌فهمم که ما آدم‌ها سرتاسر زمین پخش شده‌ایم و همه نهایتاً هیومن، انسان و آدمیزادیم و هزاران سال است که روی زمین زندگی می‌کنیم. همین است که گاهی دردهای هم را می‌فهمیم و گهگاه به پاسداری از هم بلند می‌شویم. من اما دوست دارم همین مقیاس را کوچک‌تر ببینم. ما هزاران سال پیش از هم جدا شدیم و من مطمئنم که رفقای باستانی‌ام آمدند تا این‌جا، لابه‌لای کوهستان‌ها و بر دامنۀ کوه‌های خاورمیانه و وسط بیابان‌ها و دشت‌هایش روزگار بگذرانند.

این تاریخ هزارساله، تک تک انتخاب‌های پدرانم، تک تک جنگ‌ها و جدل‌ها و تک تک صلح‌ها و ثبات‌ها، یکایک شکست‌ها و پیروزی‌ها، این‌ها همه شناسنامۀ من است. من دوست ندارم از شناسنامه‌ام بگریزم یا آن را در انتهای دست‌نیافتنی صندوقچۀ فراموشی رها کنم تا خاک بخورد. گذشتۀ من است که به امروز رسیده و مطمئنم اوست که بهتر از همه راهنمایی‌ام می‌کند که جای من میان عالم کجاست. اوست که از پس لحظه‌های تحیر بیرون می‌آید و آرامشی دلچسب به من هدیه می‌دهد.

انگار روی پیشانی ما نوشته‌اند که دشمن شمارۀ یک توسعه هستیم. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم با یک اروپایی غرب‌نشین متفاوت فکر می‌کنیم. حتی درست همان لحظه‌ای که به نظر می‌رسد پیش‌زمینه‌ها و پیش‌فرض‌های ذهنی را به کلی کنار زده‌ایم و از پنجرۀ غرب به عالم نگاه می‌کنیم، کیلومترها از او فاصله داریم.

ما متحیریم از تماشای عالم. ما مستأصلیم که هیچ جایی در معادلات جهان نداریم. ما با تمام گوشت و خونمان فهمیده‌ایم که جزئی از این بازی نیستیم، همان‌طور که آن جوانک تکفیری که نقاب شیطان به چهره زده و اسلحه‌اش را رو به انسان نشانه گرفته است، خود را با تمام مظاهر شرق و غرب عالم بیگانه می‌بیند. او به ستیز با بیگانگی برخاسته است.

دوست دارم بدون لکنت بگویم که هر تلاشی را برای کنار زدن استیصال می‌فهمم، حتی اگر با آن سر جنگ داشته باشم یا حتی اگر حالا در اوج استیصال روزگار بگذرانم. مگر معنای زندگی همین نیست که به درون بروی و خودت را بشناسی و بعد برگردی و متحیر به عالم بیرون نگاه کنی و بگردی تا جای خود را در این میان پیدا کنی؟ هر تلاشی برای زندگی را بیشتر از پشت کردن آدمیزاد به شناسنامه‌اش و دروغ گفتن او به خودش می‌فهمم چون دروغ ساده‌ترین و بی‌مسئولیت‌ترین پاسخ است به این بیگانگی.

ما از گذشته‌مان ناگزیریم. ما همان گذشته‌مان هستیم. این مطلقاً اختیار نیست اما شیرینی جبر است. اختیار بعد از جبر معنی پیدا می‌کند و الا سنگ‌پرانی کودک خردسالی است به نیت سد کردن رودخانۀ خروشانی که می‌رود. رودخانه‌ای که پیش از ما در جریان بوده و پس از ما هم جریان خواهد داشت.

تا سهم ما چه باشد از این گیر و دارها!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید