«درست شبیه آدمها، حال و روز گربههای بالاشهر، از پایینشهریها خیلی بهتر است.» آقا غلامرضا، پیرمرد ساکن محله باغ آذری که کمی شکسته شده اما قد و قامتش نسبت به سایر مصرفکنندگان مواد مخدر آن دور و بر راستتر است، این را میگوید.
با همراهی عرفان، در نقطهای از جنوب تهران، حوالی میدان شوش، در محله باغ آذری، پارک میثاق را پیدا میکنم. جایی که از نظر بیشتر اهالی محله به محفل معتادها و کارتنخوابها معروف است. سوز سرمای زمستان شدید شده، چیز زیادی برای خوردن نیست و پای حیوانات خیابانی زیادی به پارک باز نمیشود. در بخش مرکزی پارک جمعهبازار شلوغی پا گرفته است اما در گوشهکنارهها تجمعات پراکندهای در حال کلکل و بازیهای دستهجمعی یا مصرف مواد مخدر هستند. اکثر اهالی توی حال خودشان هستند و ترجیح میدهند کسی مزاحمشان نشود.
با تعارف سیگار، سر صحبت را با مهدی، جوان بیست و هشت سالهای که به تازگی فندک دوستش را کش رفته و حوصله روبهرو شدن با او را ندارد، باز میکنم. او به منی که با این قیافه مثبت، وینستون قرمز در جیب دارم، پوزخند میزند و از ما دعوت میکند تا صحبت را روی چمنهای بیحال پارک ادامه دهیم. مهدی که حالا بیخانمان است از روزهایی که سگش را به خاطر بیپولی فروخته، میگوید. بعد از چندماه، صاحب جدید پول زیادی برای برگرداندن سگ خواسته و او دست خالی بازگشته است.
مهدی تعریف میکند که یکبار برای ترک اعتیاد به کمپ رفته اما پس از بازگشت، دوباره به اعتیاد روی آورده است. از او درباره شرایط کمپ میپرسم و او طوری پاسخ میدهد که گویی رفتارهای بد مسئولان کمپ آنقدر هم اهمیت ندارد. او از این که پس از خروج از کمپ هیچ راهی برای شروع مجدد زندگی پیش رویش نگذاشتهاند و بدون هیچ سرمایه یا راهنمایی، رهایش کردهاند، شکایت دارد.
مهدی فرزند طلاق است. پدر در کرج و مادر در محله پیروزی زندگی میکند. او که سالها پیش از این فاصله طولانی خسته شده، میدان شوش را در این میان برای خودش انتخاب میکند. او از سالهایی میگوید که تعمیرکار کرکرههای برقی بوده و در گوشهای از یک گاراژ سگش را نگه میداشته است. دوست همراهم، عرفان، اسم تولهسگ را میپرسد. مهدی اما علاقهای به وابسته شدن به آدمها یا حیوانات ندارد و برای همین هم با تندی میگوید؛ هیچ وقت روی تولهسگ کوچکش، اسمی نگذاشته است.
مهدی از روزگارش با تولهسگ تعریف میکند. از نظر او حیوان با حیوان خیلی فرق میکند. مثلا معتقد است؛ گربهها بیصفت و سگها حسود هستند. میگوید؛ روزی برای سگش جگر مرغ خریده و حیوان، پیشکشی را پس زده است. او هم جگر را برای گربهای برده و تولهسگ از شدت حسادت تا یک هفته به پر و پایش پیچیده است. در دنیایی که مهدی از آن صحبت میکند، سگها نه تنها بلدند قیافه بگیرند، بلکه از پدر و مادر آدمیزاد هم به او وفادارترند و بیشتر مراقب صاحبشان هستند.
از نظر مهدی بزرگ کردن یک سگ اتفاق بسیار زیبایی است؛ از زمانی که توله است، بزرگش میکنی و قد کشیدن و شیر شدنش را میبینی. او دختری را میشناسد که با وجود درگیری با بیماری سرطان، بعد از یک سال و نیم دوری، همچنان به دنبال سگش میگشته است. مهدی اما خیلی اهل دامن زدن به عواطف نیست. تعریف میکند؛ وقتی که سگش را از دست داده بود فقط هفت، هشت دقیقه غمگین شده، چون آدمیزاد که نمیتواند برای همیشه غصه چیزهای از دست رفته را بخورد.
او در حالی که فندکش را زیر فویل آلومینیومی گرفته و از درون لولهای فلزی کام میگیرد، میگوید که همپالکیهایش هم برای خود، دوستی در میان سگهای خیابانی پیدا میکنند. آنها اما لزوما دوستان خوبی برای سگها نیستند. مهدی نیز اگر سگ سالمی پیدا کند و بداند که میتواند از او مراقبت کند، حتما پیش خود نگهش خواهد داشت. بین بچههای کارتنخواب زیاد پیش میآید که سگهای خیابانی را پیش خود نگه دارند، چون هم از آنها مراقبت میکنند و هم از تنهایی بیرون میآیند. سگها به خوبی مأمور را از غیر مأمور تشخیص میدهند و بلدند چطور آنها را فراری دهند.
او اما کمی نیز نگران سگها است. میگوید؛ حضور در محل مصرف مواد مخدر، سگها را نیز آلوده میکند. حتی برخی از کارتنخوابها از عمد، بازدم دودی که از شیشه یا کراک گرفتهاند را به کمک بطریهای پلاستیکی در پوزه و دهان سگهایشان میدمند. مهدی کمی فکر میکند و دو دلیل برای این کار به ذهنش خطور میکند. یکی آن که سگی که آلوده و وابسته به صاحبش شود، بیشتر کنار او میماند و با خماری کشیدن، با شدت بیشتری برای نامحرمان خط و نشان میکشد. از طرفی هم، فرد معتاد احساس تنهایی میکند و میخواهد سگش نیز شبیه خودش باشد. فرد آلوده میخواهد سگ در تمامی ابعاد زیستن، همدردش باشد.
مهدی از ائتلافی پنهانی میان عناصر نامطلوب حرف میزند. سگهایی که هیچوقت صاحبی نداشته و سردرگم میان خیابانها میچرخیدند، همراهانی پیدا کردهاند و کسانی که خانههاشان، گوشه و کنارهای خیابان است، دوستانی وفادار یافتهاند. مرکز همواره در پی خنثیسازی و رام کردن حاشیه است. سگهای ولگرد و کارتنخوابها، هردو، برای مرکز مشکوک و خطرناک هستند. آنها باید به سرعت از سطح شهر جمعآوری شوند.
سگهای خیابانی عقیم و ساکنان خیابان گروه گروه دستگیر میشوند. اما حالا سگها و آدمها در ائتلافی که شوم به نظر میرسد، دست از مقاومت برای زیستنی که چندان هم خوشایندشان نیست، برنمیدارند. آنها برای جلوگیری از فرآیند خنثیسازی مقاومت میکنند. گویی در این لحظه، سبک زندگی «کارتنخوابی» که نه صاحبانش و نه دولت، آن را به رسمیت نمیشناسند، به خودی خود موضوعیت ندارد، بلکه بازپسگیری عاملیت برای تداوم زندگی است که نقش جدیتری ایفا میکند؛ خواه این زندگی، غرور آفرین باشد و خواه نباشد.
البته که این ائتلاف نامتقارن و ناموزون است. سگها طرف فرودست این همراهی هستند اما پرسش اینجا است که سلطه بیسرپناهها بر سگها با کدام نوع دیگر ستم، متقاطع میشود. این پرسش در نسبت با نوع سیطره مواد مخدر بر زیست بیسرپناهها معنی پیدا میکند. اینجا نقطهای است که ماده مخدر تصمیم میگیرد. سگها قربانی میشوند تا انسانها مجال بیشتری برای قربانی شدن پیدا کنند.
در ادامه؛ مهدی کمی به ما مشکوک میشود. او به کنایه میگوید درست نیست وقت کسی را تلف کنیم تا مأمور سر وقت او برسد. البته ادامه میدهد که ترسی هم از مأمور ندارد، چون خلاف خاصی نکرده است. من به او اطمینان میدهم و از او برای وقتی که در اختیارمان گذاشته تشکر میکنم. او نیز بعد از به جای آوردن تعارفات مرسوم، پاسخم را میپذیرد. پس از خوش و بشهای پایانی، مهدی را تنها میگذاریم. در گوشهای از پارک جمع مصرفکنندگان مواد جمع است. هنوز برای نزدیک شدن به تجمع اصلی آنها ترس داریم و راهمان را به سمت جمعهبازار کج میکنیم.
در جمعهبازار، انبوه جمعیت اهالی باغ آذری و حومه در حال خرید لباس یا لوازم آشپزخانهاند. کنار غرفهها سگ کوچک سیاه و سفیدی میبینیم که بعداً میفهمیم نام آن مشکی است. سه، چهار کودک کنار مشکی هستند و با او بازی میکنند. میان فروشندهها صاحب سگ را جستجو میکنیم. صاحب مشکی مرد جوانی حدوداً سی و پنج ساله به نام علی است که غرفهای در بازار پارک میثاق دارد و اقلام سوپرمارکتی میفروشد. میخواهم با علی وارد گفتگو شوم اما او که مشغول تعمیر سماور برقی است، از من میخواهد کمی بعدتر به او برگردم.
در پارک دور میزنیم و کسی، جز دو یا سه نفر که تمایلی به گفتگو ندارند، نظرمان را جلب نمیکند. همچنان غیر از مشکی جانور دیگری در پارک حضور ندارد. به محدوده مخصوص مصرفکنندگان بازمیگردیم. پیرمردی که از جمع جدا میشود و به سمت دیگر پارک حرکت میکند، توجهم را جلب میکند. غلامرضا، مرد جاافتاده شصت و چهار سالهای که از ساکنان محله است، درخواستم برای گفتگو را میپذیرد.
آقا رضا از روزمرهاش که با مصرف مواد مخدر میگذرد تعریف میکند. او میگوید؛ بدون مواد نمیتوان در این اجتماع زندگی کرد و اگر مصرف نکند، حوصله هیچکسی را ندارد. آقا غلامرضا ادامه میدهد که در ایران، وضعیت برخی از حیوانات از آدمها بهتر است چون بالاخره کسی پیدا میشود که از آنها مراقبت کند. او که به همراه خانوادهاش در همان محله زندگی میکند، سگی را به یاد میآورد که چندسال قبل در خانه نگه میداشته است. صاحب قبلی سگ که قصد واگذاری آن را داشته، سگ را برای نگهداری به غلامرضا میسپارد.
آقا غلامرضا میگوید؛ سگش بعد از یکسال به دلیل بیماری مرد. او از روزهای پکر بودنش بعد از مرگ سگ تعریف میکند. او میگوید که هرکاری از دستشان برمیآمده برای سگ انجام دادند اما او زنده نماند. پس از آن نیز به دلیل ترس از وابستگی، هیچ حیوان خانگی دیگری نداشته است. او میگوید که هیچگاه کنار سگش مواد مصرف نکرده چون معتقد است سگها به دلیل شامه قویترشان خیلی زود آلوده میشوند. او از همپالکیهایش صحبت میکند و لابهلای حرفهایش، گفتههای مهدی را تأیید میکند.
غلامرضا درباره سگش ادامه میدهد که دوست و دشمن را از خودم بهتر میشناخت و آگاهم میکرد. او از روزی یاد میکند که سگ پس از شنیدن بوی گاز خودش را به در و دیوار کوبیده و در نهایت در خانه را برای ورود هوای تازه باز کرده است. آقا رضا به نوعی از آگاهی اشتراکی میان خود و سگش اشاره میکند. سگی که او را از بویش و از صدای پایش میشناسد و او را از خطر حضور بدخواهان آگاه میکند.
بعد از خداحافظی با آقا رضا به سمت بازارچه میرویم تا علی را پیدا کنیم. بعد از رسیدن به غرفه علی، نه او را پیدا میکنیم و نه سگش، مشکی را. کمی صبر میکنیم و علی، جوان خوشهیکل ساکن باغ آذری، سراسیمه باز میگردد. علی میگوید که سگش را همان کودکانی که با او بازی میکردند، دزدیدهاند.
علی عصبی است و رفقایش یکی یکی سراغ مشکی را از او میگیرند. شبکه پیچیده و کمنظیری از روابط میان اهالی محله وجود دارد. هرکدام از رفقا، موبایل به دست، به علی میگویند که به شخصی سپردهاند تا در صورت یافتن مشکی، آنها را خبر کنند. همه به علی اطمینان میدهند که مشکی پیدا خواهد شد. علی هم اطمینان دارد و به چند نفر سپرده است که مشکی را بازگردانند.
علی دل و دماغ گفتگوی جدی ندارد اما از ما دعوت میکند تا در غرفهاش به صرف چای بنشینیم. از علی میپرسم چند وقت بود که از مشکی نگهداری میکردی و او میگوید؛ از وقتی توله کوچکی بود بزرگش کردهام. او از روزهای جوانی حرف میزند که خانه پدری را پر از قناری و مرغ عشق و کبوتر کرده و پدرش، با استفاده از فرصت سربازی رفتن علی، همه آنها را واگذاری کرده است.
به علی میگویم خانوادهها همینطورند؛ خیال میکنند اگر کسی کبوتربازی کند یا با حیوانات سر و کار داشته باشد، از سر تنبلی و بیعاری است. او میگوید نگهداری از حیوانات فقط به دلیل عشق به انجام این کار است؛ همانطور که کسی روابط عاشقانه انسانی را دنبال میکند و شخص دیگری اعتیاد را.
او جایی را که در گوشهای از غرفهاش برای مشکی درست کرده نشانمان میدهد و میگوید حوله خودم را به او دادهام و زیر او میاندازم. او منقل و چوبهایی را که در روزهای سرد برای گرم کردن مشکی و خودش آتش میزند نشانمان میدهد. علی که به تازگی صاحب فرزند شده، دست از حیوانات برنمیدارد و میگوید؛ یا مشکی را پیدا میکند و یا یک سگ دوبرمن میخرد و به خانه میبرد. او از روزهای اعتیادش به تریاک و مصرف به همراه پدرش تعریف میکند و با نشان دادن بازوهای بزرگش، چگونگی ترک اعتیاد را برای ما توضیح میدهد. عبور و مرور پربسامد اهالی، گفتگو را گرمتر میکند و از این شاخه، به آن شاخه میبرد.
گویی در این محله نه مواد مخدر و نه نگهداری از حیوانات، سرگرمیهای ساده روزمره نیستند و ارتباط جدیتری در اینجا وجود دارد. از لابهلای حرفهای علی و اهالی، انگیزههای اقتصادی و یا انسانی گوناگونی برای مصرف یا رد و بدل کردن حیوانات و یا مواد مخدر در این محله، به چشم میخورد. شبکه روابط بوستان میثاق از حیث سلسلهمراتب ساده و از نظر گسترگی و گوناگونی انگیزهها، بسیار پیچیده است. در این محله، توزیع مواد مخدر و یا توزیع جانوران، اعم از پرندگان یا سگها نیست که شاکله اصلی اقتصاد آنها را مشخص میکند، بلکه نقطه تعیینکننده، شبکه مصرفکنندگان آنها است؛ به این معنا که هر توزیعکنندهای (در سطح محله) خود جایی در میان مصرفکنندگان دارد و انگیزههای درونی او پیچیدهتر از چیزی است که در ظاهر به نظر میرسد.
پس از ابراز امیدواری برای پیدا شدن مشکی و خداحافظی با علی، تلاش میکنیم با دو نفر دیگر نیز ارتباط بگیریم که به دلیل بدخلقی یا بیحوصلگی آنها، گفتگو ادامه پیدا نمیکند. از پارک خارج میشویم و بر خیابان اصلی، مصرفکننده دیگری را میبینیم و سعی میکنیم سر صحبت را با او باز کنیم. مرد مسن مصرفکننده که تورج نام دارد شروع به حرف زدن میکند اما چیز زیادی از صحبتهای او متوجه نمیشویم. در همین گیر و دار، زنی روسپی رو به ما میکند و چیز نامفهومی میگوید و چشمکزنان از کنارمان رد میشود. در خلال صحبتهای آقا تورج، متوجه میشویم که آن خانم، هر روز کلافهاش میکند و ضمناً او هیچ علاقهای به حیوانات ندارد. این گفتگوی آخر و مشاهده نهایی من از محله باغ آذری است.