محمدرضا لطفعلی‌زاده
محمدرضا لطفعلی‌زاده
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دربارۀ نماندن

وقت‌هایی که نمی‌توانم خوب بنویسم، خیال می‌کنم در کنجی از عالم تنها افتاده‌ام و احدی در چارگوشۀ جهان نگاهم نمی‌کند. مثل حالا که دست و پا می‌زنم تا شاید التفاتی از نقطه‌ای سهم خودکار آبی‌ام باشد.

دوست دارم از این بنویسم که چقدر نمی‌روم؛ که چقدر به ابتذال نشسته‌ام و فرو می‌روم و ککم هم نمی‌گزد که جاده کیلومتر کیلومتر ادامه می‌دهد و مرا تنها می‌گذارد. نمی‌دانم! ما آدم‌ها سرمان را توی سوراخ دردها فرو می‌بریم، فقط برای این که نزدیکند. ما سرمان را با رنج‌ها گرم می‌کنیم چون دور نیستند. ما مشغله‌هامان را دور خودمان جمع می‌کنیم، مبادا قدری قدم بزنیم آن‌طرف‌تر، قدری دورتر.

ما می‌ترسیم از این که خستگی را کنار بزنیم به نفع جاده. ما آدم راه نیستیم که از قضا پرت شده‌ایم وسط جاده!

این نرفتن‌ها بعضی روزها آزارم می‌دهد، اما من هم تسکین خود را آموخته‌ام. یاد گرفته‌ام با دردهای پست مدرن لاس بزنم. آن‌قدر لاس می‌زنم که تحریک می‌شوم و آن‌قدر تحریک می‌شوم تا نهایتاً چندش‌آور و مضحک، خود را به افسردگی ارضا می‌کنم.

همواره چشم‌هایم را نیمه‌باز نگه داشته‌ام. همواره از دیدن ترسیده‌ام. همواره نخواسته‌ام که وانمود کرده‌ام به خواستن. هرگز نرفته‌ام اما هرروز تظاهر کرده‌ام به نماندن. همیشه با دست‌های خودم افسار ذهن درمانده‌ام را کشیده‌ام تا به هر زور و ضربی شده پرتش کنم توی اسطبل نرفتن.

اسب عجب استعاره خوبی است برای هرآن‌چیزی که من نیستم. حتی لحظاتی که نمی‌دود و با صلابت و وقار تمام ایستاده است، رویای دویدن است که زیبایش می‌کند. رویای وقتی که موهایش توی هوا پخش می‌شوند. وقتی که دمش را به دنبال خودش می‌کشد.

عجیب نیست که آدمیزاد هر کاری می‌کند تا تکان نخورد؟ موزیک می‌زند، شعر می‌گوید، فلسفه می‌بافد، به آغوش معشوقه‌ها می‌رود؛ هی چنگ می‌زند به در و دیوار که بماند.

تا سهم ما چه باشد از این گیر و دارها!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید