
نظم، پدرِ آدما رو درآورده؛ ولی خبر ندارن و بهش میچسبن، چون همونو بلدن. یعنی ننه باباهامون با جبر و زور منظممون کردن.
تو این دورهی گرونی، نظم خودش یه عامل افسردگیه.
توی بینظمیِ داشتهها و نداشتهها، سرک کشیدنِ ناگهانی و یکهوییِ یه وسیلهی پنهانشده در تلنبارِ موقرِ خنزلپنزلا، یه ذوقِ مفت و رایگانه برای قلبِ سرکوفتخورده از رویاهای دور و دراز... گرونه؟ چرا مضایقهش میکنی؟
دیگه این روزا کی میتونه یه لشکر بچهی کجوکوله تولید کنه که یه ذره توجه به بچه سوگلی، بشه خار، بره تو چش و چارِ یازده برادرون که بندازنش تو پستوی یه جهانِ نمور؟
کاروان کجاست که هِلِکهِلِک و زنگولهوار برسه به دادِ سوگلیِ خیسخورده تو گِل؟ که بعدِها بشه عزیزِ آدمای راهِ دوری؟
اگه تو امنیتِ خونهی باباش و نظم و چارچوبِ زندگیِ چوپونی مونده بود، چجوری رشد میکرد که بشه پیشقراول واسه غذا رسوندن به آدمای گشنه و بعد هم بوی پیرهنش بشه معجزهی شفای چشمت؟
پس چش ندوز به راهِ دور و اقتصادِ رنگولعابدارِ ازمابهترونِ اون سرِ دنیا؛ چون تو این نظم و امنیتِ کمد و جاکفشی، بچهی گمشدهای نداری که از پیچواپیچِ مرز و عرض و طولِ جهانِ مادی، با اینهمه قانون و ادا اطوار گذشته باشه و شده باشه «معاونِ عرضهی ارزاقِ جهانی» که به دادت برسه.
دورانِ «کِش رفتنِ شادی» از لای درزهای بینظمی، بر من و تو و جهانِ شلختهمون، مباااااارک!
صدای «از جا بِپَرون» میاد؟ آره؟ اونم نه دنگدنگ، بومبومِ تیراندازی؟
میبینی عمر شادی چه کوتاهه؟
همون «ساختمون قشنگه» بود که نماد نظم و معماریِ جهانِ تو بود؟ همین الان منفجر شد.
حالا تو هی بشین جورابهات رو تا کن.