چون پشم و پیلِ ریشِ زئوس و هادس فرو ریخت»

زئوس، خدای خدایان، از بارشِ نمهنمهی بارانِ دیمیتر، کفری بود و لجش گرفته بود؛ مگه یه الههی باروری، چیچیش از «خاله الکهیس» (خالهی عمومی که الکی میگه هیس) کمتره؟
دیمیتر بیخیالِ زئوس بود و همه حواسش پیِ دخترش؛ پس زئوس سیفون کشید رو پرسیفون تا بره تو گردآبِ خلای هادس!
دیمیترِ پریشون، دنبال نجات دخترش بود.
هرمس که یه جا بند نمیشد و مثل فنر همه جا جهش میکرد و سَرَک میکشید، واسطهی جهان زیرین و جهان روی زمین شد. تو گلویِ چاهِ خلا ایستاد تا آب نره پایین و پرسیفون، بلانسبت شبیه تپاله، رو آب وایسه. اما تو همون حالت، هادس در گوشش گفت: «تو دیگه بو گرفتی، پس مال خودمی! شیش ماه من، شیش ماه مامانتاینا.»
پرسیفون گفت: «باشه.» اومد و بهار شد.
اینگونه هست که به مناسبت فصل بهار، هر ساله کوددهی به درختانِ پارکها به یادبود نجات پرسیفون رسم شد.
«ما زنانی که سیفون رویمان کشیده شد، غرق نشدیم؛ تبدیل شدیم به کارشناسانِ کودِ اعلای انسانیت. بوی تعفن، بوی رشدِ قریبالوقوع است. اگر در پارکها بوی کود شنیدید، به احترام تمام پرسیفونهایی که منتظر بهارند، یک دقیقه سکوت کنید.»