همزمان با تماشای فیلم سینمایی به جای خالی یه شخص تو زندگیم فکر می کردم. به اون جای خالی که شب ها براش بنویسم دوستش دارم. صبح ها ساعت زنگ بذارم و زودتر بیدار شم تا اول من صبح بخیر بگم. فیلم داشت رقص دو شخصیت داستان تو یه خیابون شلوغ و نگاه متعجب مردم به اون دوتا رو نشون می داد و من به نبود یه نفر برای دیوونه بازی فکر کردم. نبودِ یکی که بخش "خل و چل" من رو اکتیو کنه و "منِ دیوونه" رو آزاد کنه. کسی نیست که براش کارای عجیب و حتی احمقانه انجام بدم و بعدها به اون حرکاتم بخندم. شخصیت اصلی داستان معشوقه ش رو می بره خونه و صبح تو بغل اون بلند می شه و من ذهنم ناخودآگاه به این فکر می کنه که از آخرین باری که من اینکارو کردم چقدر گذشته؟ چرا دیگه فردی نیست که از دیدن چهره ی خوابیده ش تو کنارم لذت ببرم؟ چرا کسی نیست که اولین چیزی که صبح می بینم چهره ی اون باشه و یه لبخند احمقانه بزنم و آروم انگشتای دستش رو لای انگشتای خودم ببرم
هر کتابی که می خونم ذهنم ناخودآگاه صحنه ای رو تجسم می کنه که یک نفر دیگه هم کنارم نشسته و با شوق و ذوق به خوندنم گوش میده. نه فقط نوشته های بقیه، حتی متن های خودم رو براش بخونم و برای هر کدومش اونقدر نظر و ایده بده که کلا یادم بره چی نوشته بودم. هنوزم وقتی یه خیابون شلوغ می بینم رو اولین صندلیِ خالی می شینم و شروع می کنم به داستان گفتن. برای هرکدوم از اون آدم هایی که تنها چندثانیه دیدمشون داستان طولانی می سازم و جای خالی یکی که بشینه کنارم و آخر همه ی داستانام بگه چطوری اینقدر سریع داستان می سازی رو حس می کنم. چندروزی هست که دوباره به سمت ساز زدن کشیده شدم ولی نبود یه همراه که کنارم تمرین کنه من رو از فکرش می ندازه.
تو خیابون و دانشگاه آدم ها و زوج ها رو می بینم که کنار هم و برای هم هستن و همه چیزشون با همه.هرچیزی تو ذهنشون هست رو بهم میگن و از هم چیزی رو مخفی نگه نمی دارن. کمبود من، شاید تنها کمبود الان من، همین باشه. نبود یکی که بتونم همراه خودم داشته باشمش. نبود یک انسان که بتونم بهش حس داشته باشم. جای خالی یک آدم در زندگیم شبیه یک حفره شده.یک حفره ی کوچیک ولی عمیق. و حتی خندیدن و شاد بودن و خوش گذرونی با آدما هم اون حفره رو پر نمی کنه. اسمش رو بهتره بذارم جای خالی او. اویی که شخص نداره.