ویرگول
ورودثبت نام
m.barzin
m.barzin
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

عصای جناب موسی

بعد از جلسات فراوان با اعطای عصای جناب موسی (از پیامبران هستند ایشون) به این حقیر موافقت و قرارداد مدت معین تنظیم شد و مفاد تفاهم نامه نیز جهت رعایت برخی اصول به سمع و نظر طرفین رسید. 

روز اول قرارداد باتوجه به اینکه فردی خجالتی هستم عصا را در خانه گذاشتم و از آنجا که فرزندانی نیمه بازیگوش دارم با حرکتی به گورخر راه راه با خطوط  افقی تبدیل شدم و اگر نبود دست نوشته روی در یخچال الان باید در چراگاه های اطراف موزامبیک در حال چرا بودم.(نکته اخلاقی: هر چیزی رو جلو دست بچه ها نذارید. نکته دوم اخلاقی: در یخچال کاربردهای دیگه ای هم میتونه داشته باشه.)

شب از نیمه گذشته بود و کشان کشان خودرا مانند نینجا به اتاق خواب رساندم و تازه دستم را به سمت عصا دراز کرده بودم که خانم جان صدا زدند: چه کار میکنی؟ باز رفتی توی اتاق یواشکی به کی پیام میدی؟ فکر نکن من خوابماااااااااااا !!!

هیچی دیگه مجبور شدم برای اولین بار از مفاد قرارداد سرپیچی کنم.بماندچه کردم، همین قدر بدانید هر وقت به اتاقم میروم تا یواشکی به کسی پیام بدهم خانم جان صدا میزنند: عزیزم نماز میخونی التماس دعا . برا عمه م هم دعا کن ! 

یه گریز بزنم؛ حضرت موسی به دریا رسیده بود و فرعون با لشکریان در حال تعقیب ایشان بودند. وقتی موسی متحیر شد و مانده بود چه کند خدا به حضرتشان خطاب کرد: عصایت را  به دریا بزن! زد و شکافت ! 

آقا ماهم زدیم و شکافت و الان نیم ساعتی می شود در خیابان ولو هستیم و اینکه چطور در حال نوشتن هستیم هم از هنر همان عصا می باشد. تا به حال این موقع شب حضور در خیابان را تجربه نکرده بودم (البته از روز اول تاهل). اولین چیزی که در مقابل دیدگان قرار گرفت جاروی دسته بلندی بود که به دیوار تکیه داده بود که انگار حال و حوصله روبیدن (از خودم در آوردم) ندارد . 

با فاصله کمی فردی با لباس های فسفری پشتش را به دیوار تکیه داده و حالتی بین ایستادن و نشستن مشغول استراحت بود. سلامی کردیم و خداقوتی گفتیم . مردِ لباس فسفری نگاهی به ما انداخت و همان طور که خیره بود به عصایی که برای جوانی مثل من گرفتنش زود بود جواب سلامی را با ترکیبی از محبت و تحیر و "این موقع شب اینجا چکار میکنی" تقدیم ما کرد. 

مقداری که فاصله گرفتم نوک عصا را با قدرت بیشتری به زمین کوبیدم. صدای تیک تاک ساعت شماطه دار مانند ناقوس کلیسا با مغزم گرگم به هوا بازی میکرد و چون ما از خاک هستیم و خاک هم کرم دارد لذا کرمک های وجودم به ولوله افتاد و اینبار برای شکافاندن وجدان به خواب رفته مسئولین عصا را چنان با زمین اتصال دادم که برق سه فاز شهردار ناحیه 2 را گرفت. 

حرکت کردم ، کمی که دور شدم صدای ماشینی در همان حوالی حواسم را به خودش جلب کرد. شاید اشتباه می دیدم ولی اتفاقی بود که در حال وقوع بود و فکر کنم بعد از مهدی باکری (شهردار شهید ارومیه) چندان از این حرکت ها سراغ نداریم که شهرداری این موقع برای دلجویی از مردمان فسفری پوش به خیابان بیاید. 

صدایشان را می شنیدم و شمع وجودم داشت کم کم آب می شد از حرف های شنیدی جارو بدست هر شب کوچه هایمان. میگفت چند ماهی هست که حقوقش را کامل نگرفته است (نه انیکه حقوقشان دولت را دچار کسری بودجه میکند دیرتر و کمتر از بقیه حقوق می گیرند) و بچه ای بیمار دارد ... 

*** اینجا اینطوراست اول حقوق های چند صد میلیونی را میدهند بعد چند ده میلیونی بعد میلیونی بعد اگر چیزی ماند بقیه مورد لطف قرار می گیرند، و هیچ وقت چند صد میلیونی ها معطل نمی شوند.***

درس های نهفته:

وقتی راحت خوابیم حتما یکی در سختی مشغول تلاش برای ما می باشد.

تقدیم به کارگران زحمت کش که زحمت تمیزی شهر را به دوش دارند. 


برگرفته شده از : mohammadbarzin.ir

عصاموسیرفتگرخواب
می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید