چند روز مانده بود به پایان آن مسافرت طولانی مدت و دیگر باید جزییات بیشتری را در ذهنم نگه می داشتم تا برای بازگشت چند خاطره درست و درمان داشته باشم. نمی دانم آن روز حال من خراب بود یا راننده اتوبوس حس تراکتور سواری گرفته بود یا شهر بدون شهردار بود که هر لحظه در چاله ای مانند چاله هوایی می افتادیم و دچار لرزه ای می شدیم به بزرگی هشت و سه دهم ریشتر از عمق یک متری.اتوبوس که جز ناوگان تازه وارد به ناوگان شهری بود از همه جایش صدا می آمد و زمزمه های دیفرانسیل و صفحه کلاچش به فریاد تبدیل شده بود. آن روز انگار اتفاقی افتاده بود که شرایط هر لحظه بدتر می شد. آن روز برای خرید شام و پیاده روی و از همه مهمتر جلوگیری از ترافیک از ماشین شخصی استفاده نکردم و در راه برگشت که وسیله های زیادی همراهم بود مجبور به سوار شدن اتوبوس شدم و البته این را به فال نیک می گیرم. چون بر اساس تکان های شدید و سرعت غیرمجاز آقای راننده حس نشستن در قطار وحشت را تجربه کردم. راننده که هیچ دست اندازی را نادیده نگرفت و مانند مسابقات موتور کراس از تپه ها و دست اندازه ها برای اوج استفاده نمود. خلاصه اینکه آن روز توفیق شد جهت پاسخ به چند سوال کوتاه خدمت آقای پزشک فوق تخصص مغرو اعصاب برسم.
در این شهر سیستم های پزشکی بسیار پیشرفته است و شما قبل از مراجعه به پزشک در سایت مربوطه نوبت می گیرید. وارد سایت شدم و ترافیک سایت انقدر بالا بود یاد خاطرات شمال محاله یادم بره و جاده های شلوغه اش افتادم که ساعتها باید در ترافیک تخمه مانده های عید پارسال را می خوردیم . خلاصه بعد از ساعتها تلاش موفق به گرفتن نوبت شدم و سیستم ساعت 5 عصر را برای ملاقات من با پزشک در نظر گرفت.
دقایقی مانده به ساعت مورد نظر به سمت مطب حرکت کردم. با چند پرسش ساده و آدرس گیری به محل رسیدم. ساختمانی مجلل با نمایی خیره کننده. وارد شدم و دقایقی را انگشت به دهان ماندم از هنر معماری و البته دقایقی بیشتر جهت پیدا کردن آسانسور.چون بیشتر پزشکان این ساختمان سر وکارشان با بیمارانی بود که یا دست و پا شکسته اند یا کمر دردهای فلج کننده داشته اند و یا دوران پس از عمل را سپری می کردند.
فراموش کردم بگویم ورودی آن ساختمان مجلل چندین جوان هیکلی ایستاده بودند که حس باجگیری را به آدم منتقل می کردند و اصلا دلیل حضور آن ها در ورودی چنین ساختمانی را نمی فهمیدم. لحظاتی که در جستجوی آسانسور بودم چشمم به یکی از آن جوانان هیکلی خورد که پیرزنی را با مشورت جوانی که در حال خواهش بود که مادرش را با آرامش بیشتری به بالا انتقال دهد افتاد و حالا ماجرای آن جوانان غیور برایم جا افتاد. آنها آسانسورهای ساختمان بودند.
پله ها را یک یک بالا رفتم و هر پله ای که از زیر پایم عبور می کرد صدای اعتراض شدید مهره چهارمم را می شنیدم که با لحن بسیار تندی چند فحش ناجور نثارم می نمود. من هم تا رسیدن به آخرین پله او را توجیح کردم که عزیزم!جانم! چهارمی من! طناز! ای گوگولی! ای قشنگتر از پریا! آسانسور ندارد اینجا ...
طبقه ششم را با نوشته ای بر روی کاغذ A4 متوجه شدم و الحمدالله مطب آقای متخصص رو به روی پله ها بود و همانجا به ذکاوت او پی بردم. این را هم بگویم همچنان مهره پهارم مشغول نثار فحش به خاندان و دودمانم بود. حالا وقت کوبیدم درب مطب بود، در را کوبیدم البته خیلی نرم و ملایم. صدایی نیامد. دوباره و سه بار...
خبری نبود و گفتم شاید منشی مشغول صحبت با تلفن است و نمی تواند تعارف کند. دستگیره در را گرفتم و مقداری به سمت داخل فشار دادم. حس کردم در باز است و کسی مانع می شود برای باز شدن. از آقایی که شما باشی چه پنهون از من فشار از آن طرف ضد فشار. الان فشار نده کی فشار بده. در آن سلول های انتهایی مغزم هم چنین چیزی متصور نبودم که آن سمتی ها در حرکت هماهنگ در اوج فشار من، مانند حرکات منظم نظامی در رژه ناگهان به کناری روند و من مانند شناگر مسابقات قهرمانی المپیک در وسط مطب شیرجه بروم. یکی از همان جوان هایی که ذکر خیرش بود با قاشق مرا از روی زمین جمع کرد. در حدود 4 ساعتی که در مطب بودم چه عجایبی را در کف و روی سرامیک های مطب کشف نکردم.
خانمی که شما باشی ازت پنهون نباشه که سیستم های پیشرفته اونجا هم انگار انسان بودند و حس منشی هایی را داشتند که باید همه بیماران را همزمان باهم به مطب فرا بخوانند و بعد روی دیوار روی یک کاغذ رنگی بنویسند که نوبتی که به شما ارائه شده تقریبی است. جالبتر زمانی بود که دفترچه ام را به خانم منشی دادم و گفتم من ساعت 5 نوبت دارم . زیر چشمی حس کردم کل جمعیت دارد به من نگاه می کند و داشتم از ترس خودم را خراب می کردم که خانم منشی با بیانی زیباتر از جبراییل فرمودند: نوبت بر اساس دفترچه است و شما نفر 17 م هستید.
بعد از حدود 4 ساعت نوبت من شد و با اجازه خانم منشی محترم و موجه وارد اتاق آقای دکتر شدم. سلام کردم و منتظر جواب بودم که فرمودند: مشکلتان چیست؟ آمدم بگویم که امروز در اتوبوس، که ناگهان بدون کفش وارد حرفم شد و همزمان که در دفترچه مشغول نوشتن بود گفت: MRI تا آمدم بگویم که چه شده دیر شده بود و زنگ به صدا در آمد. آن لحظه یاد عباس جدیدی افتادم و شکست در فینال کشتی و صدای سوت پایان... دوست داشتم پرچم ایران بود تا در مطب دور افتخار می زدم البته کسی برای باخت پرچم به دست نمی گیردو دور افتخار نمی زند.
دوباره پله ها و فحش های رکیک و دور از شان مهره چهارم که حالا دنده هفتم نیز با او همراهی می کرد و هر چه در چنته داشتند رو کردند. پایین پله ها دوباره آن جوان های غیور را دیدم که داشتند اسکناس هایی که با زحمت بدست آورده بودند می شمردند. تلخندی به آنها تقدیم نمودم و راه MRI را در پیش گرفتم و بماند جنایتی که در حق مهره سوم و پنجم این حقیر در آن مرکز محترم بود.
اینجا جا دارد از زحمات بی حد و اندازه شهردار عزیزمان تشکر کنم که موفق شد تیم بسکتبال ما را آسیایی کند و ما آسیا ندیده ها را خوشحال. جا دارد بوسی را برایشان ارسال واز رفع مشکلات شهری و بخور بخورهای عزیزان زحمتکش ناظر بر ساخت مسکن و عوارض و و غیره تشکر نموده و اینکه تمام فکر و ذکرشان صاف بودن جاده های بالاشهر هست و شبها برای آبشار مصنوعی طنز امیزی که طراحی و اجرا کرده اند که ملت عکس ندیده و طبیعت ندیده گلستان با آن سلفی بگیرند خوابشان نمی برد کمال قدردانی را داشته باشم.
پ.ن: ندارد
برگرفته شده از : mohammadbarzin.ir