در کتاب خاطرات سفر با موتورسیکلت که ارنستو چهگوارا آن را نوشته است جایی از متن در مورد عزم سفرش صحبت می کند. هر کسی برای شروع هر سفری لحظه ای دودل می شود. می گوید که شیر یا خط کردیم. شیر آمد یعنی که باید می رفتیم. اگر هم خط می آمد ده بار هم خط می آمد ما آن را شیر می دیدیم. یعنی باید می رفتیم.
این چنین سفری صرفا یک سفر فیزیکی نیست. یک سفر روحی است. اینچنین سفری این نیست که شما جسم خود را از جایی به جایی منتقل کنید و دو روز بخوابید و سپس برگردید. ما داریم در مورد یک تجربه ی روحانی در قالب سفر صحبت می کنیم. "برای در پیش گرفتن این سفر،شیر یا خط انداختیم،شیر آمد؛ یعنی باید رفت. و ما رفتیم.اگر خط هم می آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می آمد،ما آن شیر را می دیدیم و به راه می افتادیم."
کار خوب کدام کار است؟ زندگی خوب کدام کار است؟ دوست عزیزی دارم که گاهی از من سوال می کند حالا چه کنیم؟ منظورش به کار خاصی نیست. می پرسد که با مقوله ی وجود چه کنیم؟ با اگزیستنس خود چه باید کرد؟ هیچگاه پاسخی به او نمی دهم جز یک چیز. به او می گویم خاک بر سرت کن. مشت مشت خاک بر سرت کن اما بایست. اگر بنشینی می گویند نتوانست. حتی اگر قرار است خاک بر سرت کنی هم بایست. بایست و با صدای بلند بگو امروز من اینجا خاک بر سر هستم. امروز من محکم اینجا می ایستم و این را می گویم. هر کسی هر حرفی دارد امروز به من بزند. من امروز خاک بر سر هستم.
بمانید. بر سر اهدافتان، زندگی تان، خودتان، دردتان، مرگتان، سفرتان. بر سر خودتان بمانید. موتور سیکلت را بردارید و چرخی بزنید. یک سفر معنوی کنید از آلاسکا تا استوا را برانید و وفتی به گرمای آنجا و شرجی آنجا و باران های سیلآسای آنجا رسیدید از خود بپرسید که در پی چه بودید که همانجا نبود و به خاطرش کیلومترها راندید؟ راندید یا گریختید؟ اشکال ندارد این هم بخشی از زندگی است. راندن هم زندگی است. فرار هم زندگی است. به شرطی که بدانی حداقل از چه می گریزی. کسی که بداند از چه می گریزد که دیگر نمی گریزد. گریز ریشه در ترس دارد و آنکه ترسیده است، نمی داند. آدم آگاه که نمی ترسد. ترس از ناآگاهی است.
امروز را زندگی می کنیم. چیزی بیش از این از دستم بر نمی آید.