محمدحسین مهدیقلی
محمدحسین مهدیقلی
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

/لاکِ لاک‌پشت‌های پرنده چه رنگی‌ست؟/

یا

نگاهی به «مثل حالای ما» اثر می سارتون.


ما کجا هستیم؟

در یک چاه‌ایم که پر است از نقاشی قله‌ها یا در یک قله مرتفع داریم با ملال زندگی در یک چاه، دست و پنجه نرم می‌کنیم؟

می سارتون در مثل حالای ما موقعیت جالبی خلق کرده که می‌تواند پاسخ نسبتا جالبی به وضعیت و مختصات روابط عاطفی ما بدهد. اون به یک موضوع تکراری که معمولا یک زاویه دید کلیشه‌ای در مورد‌اش اتخاذ می‌شود از زاویه دید تازه و چالش برانگیزی نگریسته.

مسئله سالمندان...ما معمولا چه نگاهی در موردشان داریم؟ افرادی معصوم که اطرافیانشان رهای‌شان کرده‌اند ولی آیا تا به حال از خود پرسیده‌ایم که این افراد چه نقشی در این فرایند رها شدگی داشتند؟

پیر شدن همان وقتی‌ست که دست زمان برای قضاوت و ایجاد تعادل بازتر از قبل است فلذا در پیری می‌بینیم که همه چیز سر جای خودش قرار گرفته، همه چیز...حتی خود ما.

ما در پیری شکل لاک‌پشت‌هایی می‌شویم که هرکدام جایگاه مخصوص خود را داشته و به کندی در این جایگاه جابجا می‌شوند ولی خب. مدرنیته حتی از این تمثیل هم نگذشته و پیری ما در عصر حاضر متفاوت از پیری مان در قرون گذشته‌ است و حالا سوال اصلی این است که لاک لاک‌پشت‌های پرنده چه شکلی‌ست؟

مطابق با روایت داستان، پیرزنی به نام کارو به دلیل سکته قلبی و سن زیاد، در مراقبت از خودش با مشکلاتی مواجه شده است. او با برادرش جان و همسر دومش جینی زندگی می‌کند. جان و جینی خیلی ز‌ود متوجه می‌شوند که امکان مراقبت از ا‌و را نداشته و او را به یک خانه سالمندان محلی منتقل می‌کنند. کارو خیلی زود متوجه می‌شود که در موقعیتی قرار گرفته که هیچگاه پیش از این برایش قابل تصور نبوده است. آنجا و در خانه سالمندان که توسط دو زن بداخلاق به نام‌های هرییت و رز اداره می‌شود، او در کشمکش‌هایی درونی با خود، متوجه می‌گردد که دارد ویژگی‌های انسانی خودش را از دست می‌دهد و تبدیل به یک شیء با زندگی نباتی می‌شود. سطح چالش‌های داستان در همین حد است و پیرزن برای مقابله با این واقعه، دست به نوشتن وقایع روزمره می‌زند تا بلکه از این طریق بتواند موقعیت جدیدش را بفهمد. این نوشتن او را به خودآگاهی می‌رساند و خیلی زود موجب دردسرهایی برای وی می‌شود. او از خوردن دارو‌ها و انجام دستورات پزشکی به شکل پنهانی سرباز می‌زند و هنگامی که کشیشی برای سر زدن به آنجا می‌آید، با ا‌و ارتباط گرفته و تلاش می‌کند دست هرییت و رز و رفتار غیرانسانی‌شان را رو کند. در نهایت بازرسی از طرف دولت آمده و به آنها اخطار‌های لازم را می‌دهد. بعد از آن، با کارو با سختگیری خیلی بیشتری رفتار شده و او را از ملاقات با کشیش و خانواده‌اش منع می‌کنند. کارو در انزوایی عمیق فرو می‌رود و باز تلاش می‌کند خودش را فراموش نکند. در گذشته او دختری طغیانگر بوده که علاقه به رابطه با مردان متأهل داشته و حالا او کسی است که هیچ‌کس را دوست ندارد و هیچ‌کس هم ا‌و را. زنی به نام آنا با شرایط مشابه او به خانه سالمندان آمده و به کارو سر می‌زند. کارو مبتلا به عشقی عمیق نسبت به ا‌و شده که هرییت آن را غیراخلاقی می‌خواند. هرییت در کشمکش با کارو روز به روز او را بیشتر در فشار قرار داده تا اینکه کارو دست از نوشتن برمی‌دارد و بسیار ضعیف می‌شود. او سرانجام پس از کشمکشی با هرییت، خودش را در حمام حبس کرده و می‌میرد.

مثل حالای ما، شرح موقعیت مدرنی است که امروزه به عنوان شهروندان تمدن مدرن احتمالاً تجربه‌اش خواهیم کرد. تفکر انطباق استعداد با موقعیت اجتماعی اگر به افراط بکشد، فرد و تمام وابستگی‌های عاطفی و روحی او را از خویشتنش بریده و پس از استفاده تام و تمام از وی در پروسه توسعه تمدنی، او را به یکی از نهاد‌هایی که مناسب آن شخص است، می‌فرستد. یکی از این نهاد‌ها خانه سالمندان است و این، موقعیتی است که نویسنده بدان پرداخته. در نگاه ایرانیِ ما، خانه سالمندان از آنِ کسانی‌ست که فرزندان بی‌مهر و سنگدل‌شان آنان را برای رفع زحمت خویش بدانجا می‌فرستند و آن را یک ظلم اجتماعی به طبقه‌ای می‌دانیم که در نگاه دینی ما جایگاه والایی دارند، اما از منظر تمدن نوین غربی، این ظلم ابتدا از خود آن افرادی شروع می‌شود که بدین نهاد‌ها فرستاده می‌شوند. آنان در زندگی خویش به واسطه نقش اجتماعی مهمی که می‌پندارند در توسعه تمدن دارند، از تمام احساسات و عواطف انسانی و از تمام آنچه ما «خانواده» می‌نامیمش، چشم می‌پوشند و با حصاری از غروری کاذب، خود را روز به روز تنها و تنها‌تر می‌کنند. در واقع اگر این افراد مسیر متعادل تری را انتخاب می‌کردند و ریشه‌های عاطفی قوی‌تری برای خودشان در میان خویشان، دوستان و کسانی که دوست‌شان دارند، ایجاد می‌کردند، هیچ‌گاه در نهایت عمر مانند یک شیء و یا یک زباله به این مکان‌ها نمی‌رفتند و این دیدگاهی بدیع و نو است که شخص را مقصر می‌داند.

اما با همه این‌ها، حقیقت چیز دیگری‌ست. حقیقت ماجرا این است که تمدن غربی با توسعه‌محور شدن روز افزون، انسان‌ها را از کودکی و نوجوانی در تور شهرت و عالی بودن بیش از حد در استعداد و نقش اجتماعی‌شان گرفتار می‌کند. این تمدن به انسان‌ها فرصت فکر و تجربه خانواده‌گرایی نمی‌دهد و در نهایت آن را به اضمحلال کشانده و او را بعد از اتمام کاربردش به یک زباله‌دان اجتماعی می‌سپرد و این، نکته‌ای است که نویسنده راحت از کنارش رد می‌شود. بر این اساس، کتاب از آن جهت می‌توان آسیب‌رسان دانست که به ریشه اصلی این بحران نپرداخته و تا حدی به سوی طبیعی انگاشتن این عارضه پیش رفته. تمام شبهات و فلسفه‌پردازی‌های شخصیت‌ها که رنگی از شک‌گرایی و نسبی‌گرایی غیر اصولی دارند نیز تحت بیرق همین نادیده گرفتن قرار می‌گیرند.

هدف نویسنده توصیف تقلیلی یک موقعیت بدون پرداختن به جزئیات آن بوده. این موقعیت از درونیات شخصیت شروع و به یک دورنمای کاملاً بیرونی و تمدنی می‌رسد. پذیرفتن اضمحلال شخصیت و رد شدن از جامعه‌ و آن تفکر اجتماعی که او را بدین‌جا کشانده، نشانه تأیید آن جامعه و تفکر منحط و مضر است. اینکه نویسنده، انسان را به عنوان یک شیء می‌پذیرد، در نهایت هر چقدر هم که احساسات او را خوب بپردازد، باز هم احساسات یک شیء را پرداخته و نه یک انسان. او این شیء را تأیید می‌کند و توصیفات قوی او ما را به تأیید واداشته و این فاجعه هولناک مدرن را برای‌مان عادی می‌کند. از این نظر، نویسنده مشغول عادی‌سازی شیءبودگی انسان در تمدن مدرن است و این کاملاً مخالف اصول انسانی و اسلامی‌ است.

در این اثر، شخصیت و ابعاد آن، قوی‌ترین قله است. شخصیت‌ها را می‌چشیم و احساس‌شان می‌کنیم. پیرنگ گاهی آشفته می‌شود، اما نثر همچنان مخاطب را بر مدار داستان نگه می‌دارد. داستان، تعلیق‌های جالبی دارد. برخی اوقات توقع پیروزی از شخصیت را داریم، ولی شکست او را می‌بینیم و گاهی توقع برخوردی آرام و معقول و طبیعی از وی داریم، اما ناگهان اتفاقی هیجان انگیز، خواننده را شوکه می‌کند؛ مثلاً در صحنه آخر داستان، جایی است که توقع هر چیزی از شخصیت داریم الا خودسوزی.


معرفی کتابپیریرابطهمدرنیته
تغافل کن زمانی، تا ببينم يک زمان رويت...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید