م. ایهام
م. ایهام
خواندن ۱۴ دقیقه·۴ ماه پیش

بیماری خنده(2)


ɴʀsᴏᴘ
ɴʀsᴏᴘ





𝔭𝔞𝔯𝔱 1:



باران: پسر انقد بیشعور.... انقد پررو ندیده بـــودم.....

آیدا: تو هم دست بردار نیستیآ..... پسرِ بیچاره میخواست فقط یه شیر بخره،

الکی اینهمه گیر دادی، ما رو هم علّاف کردی

باران: به به آیدا خانوم چشمم روشن.... تو کی انقد مهربون بودی ما نمیدونستیم،
بعدش هم مگه من صاف رفتم بغلش یا اون عوضی با چشای کورش بهم برخورد کرد

آیدا: برعکس، عزیزم... میگم مقصر خودتی، خودت سرت تو گوشیت بود...

زدی به بیـچاره!

باران: میـــگم مقصر اون بود اون نفهمِ زبون‌دراز...... بعدش ببین من حواسم هستا،
همش داری از پسره طرفداری میکنی

آیدا: واییییی باران..... بسهه، اصن ولش... بریم که دیرمون شد

باران: چیـو بس کن تا نفهمم چرا الکی از پسره دفاع میکنی، ولت نمیکنم

آیدا: من ازش دفاع میکنم چون مقصر خودت بودی نه اون بیچاره

باران: ایول.... نه ایول.... دستت درد نکنه آیدا خانوم

آیدا: ای بابا تو هم حالا قهر کن..... اصن بیخیالش، من رفیقِ توأم.... باشه

اصن مقصر اون، حالا بیا بریـم که دیر شد، یادت نرفته که... قرار بود،

بریم عیادتِ پر.......

باران: ای وای...... ای وای، خدا مرگم بده، پرنیا......اَه همش هوش از سرِ

آدم میبرین با این بحثای بیهودَتون

آیدا: آره دیگه حرفای ما شد، بیهوده.... حالا ولش زنگ بزن برادرش، بگو

داریم میاییم عیادتش...... یهویی بریم سورپرایزش کنیم.

باران: چی؟! زنگ بزنم به امیر؟! عمرا....!

آیدا: مگه قرار نبود ما سه تا رفیق همیم و واسه هم، همه کار میکنیم،

الان هم موقعشه... زود باش بزنگ

باران: ببین آیدا بنظرم امروز تو حالت خوش نیست، وایستا چک کنم،

تب داری یا نه؟..................... نه تو که تب نداری پس چتــه

آیدا: اَه چیکار میکنی...... مسخرههه.

باران: خب.... بیا خودت بزنگ

آیدا: من کی تا بحال با امیر صحبت کردم که اینبارِ دوممم باشه

باران: یه بار وقتیکه میخواستیم....... بریم تولّدِ پرنیا، سورپرایزش کنیم،

یه بار هم وقتیکه امیر قهر بود با پرنیا، بعدش به تو گفت باهاش حرف بزنی،

خواهر و برادر رو باهم آشتی بدی، یه بار هم بخاطر قضیهٔ براد...........

[آیدا همینکه اینو شنید و خاطراتِ تلخش زنده شد، از خجالت سرخ شد و،

لبخندِ دوستانش تبدیل به اخم شد و باران تا فهمید چه دسته گلی به آب داده،
سریع دست بکار شد و با لحنی بسیار مظلومانه و آروم گفت...]

باران: خدا مرگم بده....... بببخشید آیدا جون منظوری نداشتم یهویی از،

دهنم پرید!!!

آیدا: خدا نکنه دیونه، اشکــال نداره.........من میبخشمت به شرطی که زنگ بزنی به امیر....

باران: تو هم سریع سوء استفاده کن.....

آیدا: دیگههه........... زود باش زنگ بزن که خیلی وقت نداریم.

باران: باشه باو............ بزار شمارشو پیدا کنم......، آهان اینه امیرِ لاشیی

[آیدا منفجر شد و اون اخم چند لحظه قبلش تبدیل به خنده شد، این امیرِ

لامصب هرجا هست] باران: یـواش، دخترم یواش.... مردی

آیدا: خدا مرگت نده.......... مردم از خنده، آخه چرا امیر لاشی سیوش کردی

باران: پرنیا گفت.............، آها برداشت نخندیا............. سلام آقا امیر خوبی؟!

امیر: سلام ممنون شما خوبید؟!

باران: ممنون بدنیستم

امیر: همیشه خوب باشید..... ببخشید شما؟! بجا نیاوردم؟!

باران: بارا..........

امیر: آها..... بارانی...... به به بارون جون عشقِ عزیزم...... چخبر؟! یادی از

ما کردی؟!

باران: بلــه؟! اشتبــاه متوجه شدین..... بارانم، رفیقِ پرنیا اگه یادتون باشه.

[این امیرِ عوضی از بسکه هر روز با ی نفر قرار میزاره، فک کرده رلِ قبلیشه ولی، وقتیکه میفهمه رفیقِ خواهرشه، بدجور ضایع میشه و سعی میکنه یطوری، این قضیه رو جمعش کنه....]

امیر: آ آهان..... ببخشید فکر کردم اون یکی بارانید..... خواهرِ یکی از رفیقام که،
مثل خواهرم هست و من عادت کردم بهش بگم عشقــم

[بارانم میفهمه چی سوتییِ داده، بیشتر اذیتش میکنه...]

باران: بـله جالبه.... اشکالی نداره پیش میاد، آخه شما انقد رفیق دارین،

اسمشون مثل هم هست، بعد شما اشتبا میگیرین.

امیر: آره... آره دقیقا........ خب باران خانم بفرمایید برای چی زنگ زدین!؟

باران: زنگ زدم... حالِ پرنیا رو بپرسم.... خوبه؟!

امیر: مگه چشــه؟!

باران: مریض نیست یعنی خوب شده؟!

امیر: مگه مریض بوده؟!

باران: آآره... خبر ندارین!؟

امیر: نه متاسفانه من از صبح با رفقام بودم، الانم کتابخونه‌م درس میخونم..

.[عجب لاشی هست، رفته با سمیَه عشق کنه بعدش میگه کتابخونه درس میخونم، عجب هفت خطّیه، هفت خط چیه از صد خطّم گذشته...]

باران: آهان..... خب اشکال نداره.... شما کی میرین خونه؟!

امیر: مننن............. شب ساعتِ هشت نُه میرم خونه.... بعد رفقام میان باهم
درس میخونیم میدونید دیگه سال آخرمون هست

باران: آها..... باشه پس اگه میشه به پرنیا چیزی نگین.... امشب من و آیدا،

باهم میایم، میخوایم سورپرایزش کنیم

امیر: اوکی..... آیدا خانوم الان باهاتون هست....

[آیدا هی با اشاره میگه.....: بگو نه اینجاست، باهام نیومده ولی باران شیطونیش گل میکنه و میگه.....]

باران: آره همینجا کنارمه...... میخواین باهاش حرف بزنین

امیر: چه خوب.... آره گوشیو بدین بهش

باران: باشه یه لحظه صبر کنین............. بیا بگیر حرف بزن

آیدا:(آروم با اشاره): خیلی نامردی باران، خیلی.......

امیر: الو سلام آیدا بانو، حالتون خوبه؟!

آیدا: مِ مِ مرسی، شما خوبین!؟

امیر: ممنون بخوبیتون..... صداتون چرا اینجوریه؟! سرما خوردین؟!

آیدا: نه..... زیاد حرف زدم.... گلوم خشکه

امیر: آهان باشه..... امشب با باران خانم میاین خونه‌مون؟!

آیدا: آره، میخوام پرنیا رو ببینم.... البته اگه شما و خونوادتون مساعدین؟!

امیر: خیلی عالی...... نه اشکالی نداره..... پس من ساعتِ هشت میام دنبالتون؟!

آیدا: نه نمیخواد..... خودمون تاکـسی میگیریم میاییم، زیاد هم نمیمونیم چون

شما گفتین رفقاتون میانو درس میخونین، ماهم مزاحمتون نمیشیم.

امیر: نه نه چه مزاحمتی، مراحمین.... اختیار دارین، پس من ساعت هشت میام؟!

آیدا: گف......

[تو همین وضع بارانِ شیطون گوشیو از دستِ آیدا میگیره.....]

باران: سلامِ مجدد آقا امیر..... خیلی ممنون میشم اگه بیاین... این آیدامون

میدونید یکم خجالتیه.... پس بی زحمت ساعت هشت منتظرِ شماییم

آیدا:(آروم درِ گوش باران) خدا نکشتت..... مسخره

امیر: نه چه زحمتیه...... فعلا با اجازتون من مرخص شم.... از طرف من هم

با آیدا خانوم خدافزی کنید..... فعلا خدافز

باران: باشه فعلا خدافز مراقبِ خودتون باشید...... به به آیدا خانوم.... ببینم،

نکنه بعد اون حرف زدن آخرتون یه اتفاقایی افتاده باشه؟! شیطون؟!

آیدا: ببند فکّتو.... مسخره.... خیلی بیشعوری

باران: خب به من چه.... از حرفایِ آقا امیر همه چی معلوم بود.

آیدا: ببینم بیشتر از این حرف نزن..... از جلو چشام خفه شو...!

باران: باشه باو..... جنبه شوخی هم نداری... ناراحت نشو بی جنبه

آیدا: آخه مرض داری میگه بیاد دنبالمون.... بابام اگه ببیندش، اوضاع بهم میریزه.....

باران: نگران نباش باو..... همه چیو بسپار به خودم.... حالا هم راه بیفت که،

خیلی کار داریم...... آیدا خانوم

آیدا: هر هر مسخره.....!، ولی این لاشیِ که میگن حقّشه، دیدی بهت گفتم عشقم باران..... خدا میدونه با چند نفر تو رابطه‌س

باران: آره خیلی..... بیچاره پرنیا گیرِ چه داداشِ احمق و عوضی‌ای افتاده که حتی از حالِ خواهرش با خبر نیست که مریضِ

آیدا: آره....... ولی پرنیا خیلی دوسش داره

باران: خب... داداششههه

آیدا: ولی اگه حرف نمیزدی..... از من، امیر نمی‌گفت میام دنبالتون، تو که

اخلاقِ پدرمو میدونی

باران: خودش گفت.... دلش برات تنگ بود..... درضمن تو به فکرِ اینجا نباش خودم عمو وحید رو یکاریش میکنم

آیدا: خیلی بیشعوریـ.... باران یعنی خیلی..... تو که از دستت همه چی ساخته‌س از بسکه بیشعوری

باران: خاهش میکنم عزیزم...... بعدش هم میریم رفقای این امیرو هم میبینیم،

یکم دستشون میندازیم، امشب خلاصه کیف میکنیم

آیدا: تو که خوراکِ این کارایی، من چیکار کنم

باران: تو غــمت نبـاشه.... من هستم، خوش میگذرونیم

آیدا: باشه..... بریم خودمونو آماده کنیم...... که امشب قراره بترکونیم

باران: به به میبینم که خانوم خانوما... زود جوگیر شدن

آیدا: تو هم هی بزن تو ذوقم و کـــــورش کن

باران: این حرفا چیه... من کی تا بحال زدم تو ذوقت؟! من انقدِ مهربون، انقدِ دوست داشتنی....!

آیدا: آره تو رو جونِ عمّت..... ببخشیدا ببخشیدا بارون جون ولی تو دست کمی از امیر ندا.....

باران: بس کن.... دهنتو گِل بگیر، دیگه نبینم از این حرفا بزنی،

اصلا بهش فکرم نکن، من دیگه خداییش انقدِ لاشی و بی ادب که نیستم!

آیدا: هههههههه........ باشه باو تو خوبی

باران: آره پس چی......... راستی قرار بود خاله‌هات از دِه بیان..... درستع؟!

آیدا: آره فک کنم..... مادرم گفت بهم.

باران: برای دیدنِ مهرداد میان؟!

آیدا: آره

باران: خب پس بریم لباسمونو زودتر بپوشیم و خودمونو آماده کنیم، قبل از

خاله هات از خونه جیم شیم.......

آیدا: آهان..... اونوقت چرا؟! نکنه از رحمت آقایِ ما خوشت نمیاد

باران: بس کنننننن..... اسم اون دیونه رو جلوم نیار که یکاری دست خودم میدم

آیدا: اِ وا دیونه چرا...... پسرِ بچیاره عاشقت شده که....

باران: آره جون عمّش....... من صدسال سیا نمیخوام اون دیونهٔ روانی عاشقم بشه اونم با سگِ کثیفش

آیدا: خب باشه..... ولی اینو نمیتونی انکار کنی.... اون دوستت داره

باران: ببین دیگه داری زیادی زر میزنی..... مسخره

آیدا: خب ببین باران خانم..... زمین گردِ، تا تو باشی منو مسخره نکنی

باران: بابا من غلط کردم اصن..... بیخیالش شو

آیدا: باشه.... خب رسیدیم، فقط میدونی اگه اختر خانوم درو وا کرد، هرچی گفت،
بگو: چشم بعدش بریم با خیالِ راحت به کارامون برسیم

باران: آره اون عفریته.... انقدِ حرف میزنه... اعصابِ آدمو میخوره، انگار که،

خدا اختر خانمو فقط برای دیونه کردن من فرستاده

آیدا: ببینم بازم میگم.... زمین گردِ، از تو پر حرف تر هم هست

باران: باشه فقط.... درو وا کرد خودت باهاش حرف بزن، من اصلا حوصلهٔ جر و بحث ندارم، خدایا قربونت برم یه آدمِ درست و حسابی تو زندگیمون را ندادی.....

آیدا: خب آماده باش..... تق و تق و تق، جیرینگ و دیرینگ و د دیر

دیرینگ....... سلام اختر خانوم، حالتون خوبه؟! احمد اقا خوبن؟!......
+
باران: آیدا زنگو زد و آره عفریته درو باز کرد، چقد بدم میاد ازش،

همش به من گیر میده، چرا لباست اینجوریه؟! کجا بودی؟! چرا این حرفو میزنی؟! کجا میری؟!

خودِ پدر و مادرم بهم انقدِ گیر نمیدن که این عفریته بهم گیر میده.

یه سلامِ تلخ و آرومی بهش میکنم و اونم مثل همیشه:

اختر: دخترم چی گفتی!؟ نشنیدم؟!

دلم میخواد همینجا خفش کنم.....، دیدم داره عمدا اینطوری میکنه،

با صدای بلند داد زدم..... اختررر خانم سلام عرض کردم،.... عجب غلطی کردم.... با این کارم بدترش کردم...... آیدا هم هی با اشاره بهم میگه،

زیاد حرف نزنم

اختر: چرا داد میزنی دخترم؟! مگه من کرم؟!

باران: آخه نشنیدین... برای همین یکم بلندتر حرف زدم

اختر: خب باشه ول.....

باران: آیدا دید نه من کوتا میام نه اون، حرفشو قطع کرد
+
آیدا: چقدِ اینا جروبحث میکنن... از همین یه سلامِ کوچیک میرن تا قلّه‌ی قاف!، منم دیدم دیرمون میشه یهو وسطِ حرفش پریدم.....
اختر خانوم ببخشید وسط حرفتون پریدم..... ما دیرمون شده اگه اجازه بدین بریم.... کلّی کار داریم

اختر: دختر دارم حرف میزنم..... بعدش شما چیکار دارین؟!

باران: آخه عفریته به توچه ما چیکار داریم.... آخرش یا خودمو میکشم یا اونو

آیدا: فعلا ما بریم....... بریم باران

اختر: کجا میرین بی ادبا...... سوال منو جواب ندادی........ این آیدا اینجوری نبود که، این باران شیطون اینطوریش کرده حتما.....

آیدا: بدونِ توجه بهش.... سریع رفتیم داخل ساختمان و واردِ آسانسور شدیم

باران: اووووف بالاخره از دستش راحت شدیم....... اگه یکم دیگه وایمیستادیم، تا صبح همینجوری حرف میزد عفریته

آیدا: اگه تو حرف نمیزدی.... اینجوری اوضاع پیش نمی‌رفت

باران: حالا تو هم هی تمومِ تقصیرا رو بنداز گردنِ من.... دیدی اول خودشون شروع کرد عفریته

آیدا: ای وایییی تو همم ماشاالله دست کمی از اون نداری.... حالا بیخیالش پدرمو چیکار کنیم

باران: تو نگران نباش..... لباسایِ قشنگتو بپوش و تو اتاقت منتظرِ پیامم بمون.... خودم میام با پدرت حرف میزنم

آیدا: باشه ببینم چیکار میکنی

باران: خب.... یادت نره لباسای قشنگتو بپوشی

آیدا: انقد لباسِ قشنگ قشنگ نکن.... من لباس نو ندارم همشون زشتن تو کهه خودت ماشاالله استادِ طرح و لباسی..... من سلیقه‌م خوب نیست

باران: خب باشه اینا که نگرانی نمیخواد... خودم از لباسام یه جفتِ شیک برات میارم

آیدا: فقط اون لباسِ شیکت مثل لباسِ اون شب نباشه

باران: هههههههه، نه نه نگران نباش.... به من بسپرش

آیدا: دفعهٔ قبل هم سپردمش به تو..... آبروی منو بردی با اون لباست

باران: خب میدونی اون لباس اولین کارم بود.... بعدش اونقدرام بد نبود

آیدا: آره جونِ عمّت.....

باران: خب دیگه زود باش که خاله‌هات میانو بدتر تووو دردسر میفتیم

آیدا: نه دیگه... خاله‌هام نهــ...... پسر خاله‌م، آقا رحمت

باران: برو برو مسخره بازی درنیار..... برو منتظرِ پیاممم باش

آیدا: باشه..... باران خانوم........!









𝔭𝔞𝔯𝔱 2:

امیر: ...... اینا هم که ور نمیدارن.... الاغا گرفتن خوابیدن!، میخوام امشب

ببرمتون با یه سلیطه هایی آشناتون کنم که کف کنید....!

اَه بردارین دیگه......


ممد: با صدای زنگِ گوشی از خواب بیدار شدم..... اووف سه ساعت گذشته بود......

یادم رفت که قرار بود آیهاد و بیدار کنم به امیر زنگ بزنم..... با چشای خواب‌آلود و تو همین فکر و خیالا..... گوشیو که داشت جون می کند از اینهمه تماس.... چک کردم دیدم امیره.... صدای خواب‌آلودمو صاف کردم و برداشتم،
سلام امیر آقا.... بفرماییین با کی کار دارین

امیر: الان وقتِ این مسخره بازیا نیست...... چه مرگتونههه شماها یه ساعته دارم زنگ میزنن گوشیو ورنمیدارین؟!

ممد: ببخشید خوابم برد.... قرار بود خودم بهت زنگ بزنم، با آیهاد بیاییم و،

قضیه چیپس و ماستو امشب براه کنیم

امیر: قضیهٔ چیپس و ماست؟! امشب قضیهٔ چیپسو ماستو بیخیالش شین،

امشب قراره با چند نفر آشناتون کنم....

ممد: اَه باز نگو که قراره با رلات و دوستات مث همیشه حرف بزنیم......

امیر: نه بابا.... این قضیه‌ش فرق میکنه... اینا اصن از اونا نیستن.

ممد: خب نمیگی کیا هستن!؟

امیر: نه خودتون میایین میفهمین.... درضمن این آیهاد هم خوابه؟!

ممد: آره قرار. بود من بیدارش کنم.... خودم خوابم برد

امیر: آیهاد چه احمقیه که به تو گفته بیدارش کنی

ممد: اع لاشی دیگه زرِ زیادی نزن، خب خیلی خسته بودم از بسکه شما دوتا اینور و انور میرین....!

امیر: خب حالا باشه...... توهم امروزا مشکلِ کنترلِ خشم داری.... پیشِ ی روانشناس برو

ممد: میخواستم برم ولی پدرت اینجا نیست.... هزینه‌شم گرونه

امیر: نه نه پدرم بهمچین آدمِ احمقی رو درمان نمیکنه....

ممد: ایول دستت درد نکنه، ما شدیم احمق؟!

امیر: خب حالا.... توهم زود قهر نکن...... برو اون گاو رو بیدار کن.... امشب ساعتِ هشت بیایید خونه‌مون

ممد: نمیای دنببالمون

امیر: نه خودتون پا دارین بیایین دیگهه...

ممد: باشه.... بابا نخواستیم.... فعلا من برم آیهادو بیدار کنم.... شب قیافهٔ نحستو میبینم لاشی

امیر: خاهش میکنم داش ممد فعلا خدافز......!



ممد: سریع رفتم دست و صورتمو شستم و به خونه آیهاد رفتم و زنگو زدم،
که مادرش نسترن خانم درو باز کرد

م. آیهاد: سلام پسرم.... بیا داخل دمِ در بده

ممد: ممنون خاله اگه میشه بی زحمت آیهاد و بیدار کنین، قرار بود من دوساعت بعد بیام بیدارش کنم ولی، خودم خوابم برد

م. آیهاد: باشه پسرمـ..... بالا تو اتاقش خوابیده... خودت برو بیدارش کن بهتره

ممد: باشه خاله ممنون.... با اجازتون... یالله،

خواهرش مریم اونجا نبود... مادرش ماشاالله همه جا رو برق انداخته بود، آخه برادرش صادق میاد.....،
کلّی میوه و تنقّلا ت و آجیل روی میز بود..... میدونم غذاهای خوشمزه‌ای درست کرده.... حیف که امشب اینجا نیستیم،
رفتم اتاقِ آیهاد درو زدم.... وارد شدم..... به به آقا راحت هدفون به گوش، گرفتن خوابیدن......،
اتاقش چه مرتّبه..... همینه دیگه بچه مثبتِمون هست..... بر خلافِ من و اتاقم که انگار طویلس......

آیهاد بلند شو کره‌خر، بلند شو گاوِ من..... انقد مَو مَووو نکن

آیهاد: منکه خوابِ خواب بودم و این پلی لیستِ آهنگام، پخش و پلاست،

آهنگای شاد و غمگین، خارجی ایرانی همشون قاطی پاتیس......

همینکه ممدِ الاغ یه لگد محکمی بهم زد با،

آهنگِ عشقِ تابستونِ شهرام شب‌پره:
«بازم تابستون اومد آفتاب رو ایوون اومد

شب پشت کوهها مرده شادی غمارو برده

گل دسته دسته دسته تو گلدونا نشسته

درای شادی باز و درای غصه بسته

بازم تابستون اومد آفتاب رو ایوون اومد

بازم تابستون اومد یار تو خیابون اومد

شب پشت کوهها مرده شادی غمارو برده

گل دسته دسته دسته تو گلدونا نشسته

درای شادی باز و درای غصه بسته»... از خواب بیدار شدم و هدفونو گذاشتم وسطِ میز، و چشامو خوب مالوندمو قشنگ چشارو وا کردم زلزله برپا کردم،


ممد: آیهادِ احمق یجوری با لگدم از خواب پرید، که نگو..... مُردم از خنده


بلند شو قرار بود دوساعت بخوابی....؛


آیهاد: حییووونِ الاغ.... من بهت نگفتم منو زود بیدارم کن

ممد: شرمنده داوش... خودم خواب رفتم.... تو برهوت محو شدم

آیهاد: مزّه نریز..... راستی چیپسو ماست خـریدی؟!

ممد: ای بابااااا..... تو هم هی بکوب تو فرقِ سرِ ما،،، همش چیپس و ماست،
خدایا بسّههه خسته شدیم.... آیهاد آقا، شما برو دست و صورتتو بشور بیا که بهت بگم قضیه از چه قراره....

آیهاد: باشه... پس تو همینجا منتظر باش تا من برم دشّوری و زود بیام

ممد: برو.... فقط مواظبِ خودت باش تووو دامِ سوکسا (سوسکا) نیفتی


آیهاد: ههههههه.... خنده‌ای بسیار خندیدم.....

ممد: برو زر نزن.... چرت و پرت نگو باو....!





------------------------«نمَ نمکی»------------


یه جملهٔ سوسکی، در فصل دوم:

« داشتنِ یه یا دوتا رفیقِ واقعی تو زندگی برا ما لازمه،

لازم نیست صدتا باشن، حتی یکی هم باشه کافیه،

و «بقیه دیگه میشن دوست، نه رفیق»

همیشه سعی کنیم قدرِ رفقامونو بدونیم و بخاطرِ یکی دیگه و حرفش،

رفیقمونو خرد و لِه نکنیم!

شاید شما هم شاهد بودین که بعضی از پسر و دخترا،

تا یه دختر و پسرِ دختر میبیننن سریع جوگیر میشن و،

رفیقشونو درواقع دوستشونو جلوی اونا ضایع میکنن.....،

در واقع چنین دوستایی از دشمن هم بدتر هستن!

در همین باره گنجوی-نظامی یکی از شعرای بزرگ قرن ششم در،

کتابِ مخز الاسرار خود در بخشِ51 چنین می سرایند که:

«دوستی با مردم دانا نکوست
دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت می کند
بر زمینت می زند نادان دوست»

! پس خلاصه برای رفقاتون، رفیق باشین نه دوست!

این جملهٔ سوسکی که نبود ولی خب این یکی رو بنگرید و کیف نمایید:

« تا بحال میدونستین شهرامِ شب‌پره بعضی وقتا هم عصر پره نه ببخشید....

بعضی وقتا روز هم میپره»!!!!






















رمانویرگولایهام
من عاشق نوشتنم.. . نوشتن در تک تک سلول هایم رخنه کرده. من قوه تخیل قوی و فیلترشکنی دارم. از واقعیت ها فراری و پناهنده به رویای شبم. من عاشق نوشتنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید