م. ایهام
م. ایهام
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

شانس تلخ"/


ɴʀsᴏᴘ
ɴʀsᴏᴘ


#پارت_سوم


وارد که شدم....



با یه دکورِ کاملا متفاوت....، رنگ کاغذ دیواریا بنفشِ روشن و مشکی بود و کاملا با ظاهرِ کلّیِ شرکت فرق داشت.


یه آقایِ چاق خپله که کنار در ایستاده بود،


خبری از میز و صندلی نبود...،


روی زمین روبه‌روم چهار نفر نشسته بودنو هر کدوم سرگرمِ گوشیاشون بودن....


اینجا دیگه کجاست....،


باز همون صدای خانم میانسالو شنیدم که،


صداش بود ولی تصویر نداشت....، خوش آمدید آقایِ آرید، دوستان شروع کنید...! .... انگار رییسشون بود. همه چشاشونو که گوشی رو میخورد به سمت من آوردن...!

اون آقا تپلهه با صدای تو دماغی بهم گفت: بفرمایید بشینید


یعنی به زور جلوی خودمو نگه داشتم... آخه چه صدای مسخره‌ای داشت...


چهارتا نفر روبه‌روم سه تا آقا بودن و یه خانم....


خانمه خیلی جوون بود لپهای خیلی تپلی داشت،


خیلی به خودش رسیده بود یعنی کامل صورتشو نقاشی کرده بودـ


یه پسرِ تقریبا جوانی بود با ساعتِ بچگانه‌ی مسخرش و اون نگاهش به آدم..


که انگار ارث باباشو دزدیدم....


کنارش یه پیرمرد پنجا شست ساله با کلاهِ آفتابیِ سفید رنگش و


سبیلاش که باهاشون بازی میکرد و

در آخر یه آقای دیگه که تقریبا نگاش مثلِ پدرم... تمسخرانه و در عین حال دلسوزانه بود....


من چی فکر میکردم... چی شد


انگار که چندتا معتاد دور هم جمع شدنو میخوان با من مصاحبه کنن...


یه نفس راحتی کشیدمو با خودم گفتم دیگه حتما قبول میشم.


[پایان پارت سوم]
[منتظر نظرات زیباتون هستم] 👇🏻

#ایهام


چنل تلگرام: ᴀʟғx@

مرسی از همراهیتون❤

رمانویرگولدرامترسناک
من عاشق نوشتنم.. . نوشتن در تک تک سلول هایم رخنه کرده. من قوه تخیل قوی و فیلترشکنی دارم. از واقعیت ها فراری و پناهنده به رویای شبم. من عاشق نوشتنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید