م. ایهام
م. ایهام
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

مریض


ɴʀsᴏᴘ
ɴʀsᴏᴘ



بزرگ شدم...

رشد کردم...

یه سری چیزها فهمیدم و یه سری اطلاعات ناخواسته بدست آوردم و همین یه سری ها باعث شد «هیجده سالگیم» یکی از بدترین و وحشتناک ترین دوران زندگیم بشه...

از نظر مالی و جسمی مشکلی ندارم اما روحم بدجور بیماره...

و این بیماری از افکار ذهنم نشأت گرفته و بوجود اومده...

نمیدونم چرا ولی حالم بدجور داغونه... احساس می کنم مرگم نزدیکه و همین الاناست که صاعقه بخوره بهم و بمیرم...

وجودم کلا تاریک شده...

قلبم اکلیلی نمیشه، نمیلرزه... کلا سنگ شده،

مثل اشک توو چشمام...

و مغزم درگیر وحشتناک ترین و کثیف ترین افکار هست...

با خودم نشستم و به این موضوع فکر کردم تا مشکل رو پیدا کنم و به این رسیدم که همهٔ اینا به این خاطر هست که از دنیای واقعیم دور شدم، از خدام، از خودم و از همه... اسیر لحظه های مجازی شدم و روزامو خیلی زود با بیهوده ترین کارها به شب میرسونم و شبا انقد بیدار میمونم و می نویسم تا خوابم ببره...

هر لحظه هم خسته و افسرده‌م... فقط میخوام بخوابم و هیچ کاری نکنم ولی ته وجودم یه انرژی و هیجان زیادی دارم که میخوام اون لحظه انقد بدوم و ورزش کنم و داد. و فریاد بزنم تا انرژیم تخلیه شه....

تمام بدنم خسته و کوفته‌س...

هر لحظه ایده های جدید به ذهنم مریضم میان و شکل می گیرن...

تا به الان تقریبا هفت هشت تا دفتر از شعر و ترانه و نوشته پر کردم و هنوز فکرام کمتر نشدن...

توو اقیانوس «سردرگمی» غرق شدم...

دلم یه مرگِ راحت میخواد... بدون اعصاب... ترس... میخوام بخشیده شم... میخوام خداوند مهربان بهم کمک کنه و منو گناهکارِ کثیف رو عفو فرماید....

سرم جوری سنگین شده که این سنگینی باعث میشه صداها رو حجیم تر بشنوم، احساس میکنم آسمون بالا سرم هست خیلی خیلی نزدیکه، خب طبیعتا آسمون پایین سرم که نیست ولی منظورم اینه که همش نزدیکه منه و من ابرا رو میبنم...

صدای تیک تاک ساعت رومخمه....

صدای باد خیلی ترسناک و وحشتناکه...

صدای بارون و رعد و برقهاش...

قبلنا عاشق بارون بودم و از صدای رعد و برقاش نمترسیدم و میرفتم زیرشو خیس خیس میشدم اما الانا همش ازش میترسم و از خونه بیرون نمیام...

از صدای گذر با سرعت ماشینا متنفرم چون باعث وحشتم میشن...

از صدای غار غور کولر و چهچه پنکه....

از صدای چیک چیک پلاستیکا و از صدای خودم....

همش توو اتاقمو درحال فیلم دیدن و بیرون نمیرم فقط عصرا که فوتبال بازی میکنم میرم... بیرون که میرم اونموقع چشام تار میشن و نور خورشید اذیتم میکنه...

تنهایی خیلی بده، خیلی خیلی خیلی....

فکر کردن بدتره، خیلی خیلی خیلی بدتر....

گوشه نشین بودن...

و اینکه هر روز لباساس بیشتری به کمد دردام اضافه و آویزون میشه...

انقد غم دارم، انقد فکر دارم که نابن...

دوتا کلکسیون ناب توو موزهٔ قلب و مغزم...

به نقطه‌ای خیلی بد و عجیب از زندگیم رسیدم...

نقطه‌ای که میخوام برای همیشه پاک شه...

من دیگه بیشتر از این توان ندارم...

دیگه به آخر خط رسیدم و این آخر خط:«خودکشی» هست...

آره دیگه آخر خطه...

بعد اینهمه خودآغوشی...

میخوام خودکشیو هم تجربه کنم...

«تجربه کنم» اشتباهه... میخوام خلاص بشم از این سکوت پر هیاهو....

از این اوضاعه خیط...

از این دنیای ریرییی..

از رویاهای پوچ...

بودن پوشالیه من توو این دایرهٔ کوچیک بدرد نمیخوره... باید «برم»

بهمین خاطر مثل همیشه هر وقت به مشکلی برمیخورم از خداوند بخشنده و مهربان کمک میخوام منتها الان روم نمیشه از بسکه پره گناهم... بنظرم گناهکارترین آدم زمین منم...

من انقد مریضم که نمیتونم خودمو کنترل کنم...

میخوام که همهٔ اینا تموم بشنو همهٔ فکرای کثیف و وحشتناکم تموم بشن...

میخوام از این وضعیت، از این فاضلاب گ.. وه دربیام..

آره میخوام همهٔ اینا تموم بشن...


ɴʀsᴏᴘ
ɴʀsᴏᴘ


خدایا چنان کن سرانجام کار

که تو خشنود باشی و ما رستگار🤲🏻💗✨



چنل تلگرام: @ᴀʟғx

لطفا عضو شید🤍🪐


تیک تاکبیماریروانیویرگولدلنوشته
من عاشق نوشتنم.. . نوشتن در تک تک سلول هایم رخنه کرده. من قوه تخیل قوی و فیلترشکنی دارم. از واقعیت ها فراری و پناهنده به رویای شبم. من عاشق نوشتنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید