م. ایهام
م. ایهام
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

نشخوارهای یک ذهن بیمار¡

بسم الله الرحمن الرحیم




این قسمت: کــلاغ، بدترین قاصــدِ آواز خوان...!


#روزی روزگاری، مردکی....، نهه نه ببخشید،

روزی روزگاری مردی خوش قد و قامت ولی، احمقِ به تمام عیار...،

شاد و شنگول روانه‌ی دکّانــش بود و در راه با خـود میگفت؛

_آخ امروز چه روزیه...، روزِ شادیِ، روزِ کاسبیِه، روز یارانه‌س،
به به...، آره امروز روزِ یارانه‌س و منم حسابی از این مردمِ نادون کلّی پول به جیب میزنمو کلّی سود میبرم....، درضمن اون صندقو اگه باز کنم....، دیگه نور علی نور میشه، تا هفت هشت ماه با خیال راحت با همسرِ عزیزم، خوش میگذرونیمو کیف میکنیم.

مرد خنده‌اش، بخاطرِ افکارِ شیرینش، لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد،[آی بیشتر و بیشتر، بیشتر و بیشتر]...،


#امروز طبقِ معمول بهش خبر رسیده که یارانه هارو میدن، برای همین...، مغرورانه و بی اعتنا به از کنارِ اهالی دهکده و مردم مگیذره و برخلافِ روزای قبل، باهاشون احوالپرسی نمیکنه...،
توو نِشیمنگاهش عروسیه...!

مردم هم که میدونن امروز روزِ یارانه‌ستو،
انتظارِ این رفتارِ دکّوون‌دارِ احمق رو داشته باشن....،
برای همین تهِ دلششون یه سیر بهش میخندنو یه پیاز بهش فهش میدن!

دقیق متوجه مطلب شو: در روزِ یارانه، مردِ قصّه‌یِ ما ثروت فراوان کسب میکند چونکه مردم، نمیتوانند به شهر بروند و نمیتوانستند، برایِ همین اطلاعی از قیمتها ندارند و این دکّوو‌ن‌دارِ شیّاد سرشون شیره و یکم تریاک میماله و با قیمتهای بسیار زیاد اونا رو به پرواز درمیاره...، مردم هم که پول ندارند، کارتشونو پیش این آقا گذاشتند و خرید میکنن بهمین خاطر دکّوون‌دار احمق شیّاد موقع یارانه کلّی پول به جیب میزنه و خرجِ زنِ غرغرو و بچّه‌ی زِپِرتالش میکنه...!


مردِ به دکّوونش میرسه و کرکره رو میده بالا...، درو باز میکنه:

_به به...، به به عجب بویی میده...، بویِ پول، بویِ ثروتمندی.

دُکّوونش خیلی مرتب و منظم بود و برق میزد مثلِ چشای خودش.


مردِ میره پشتِ میزش و صندوقِ، کارتهایِ یارانه‌ای رو که تلنبار کرده بود، باز میکنه.

_بله کم کم بریم سراغِ گن.......


یهو صدایِ قار قارِ کلاغی میشنوه که هی بهش نزدیکو نزدیک میشه،
کلاغ دقیقا، دمِ دکّوونش فرود میاد و به دکّوون‌دارِ میگه:


+قاقار قار، منم

سلام به دکّوون‌دارِ محل

اومدم بهت بدم، خبر خبر....!

مرد که توو ذوقش خورده بود و از کلاغِ بی‌محل بدجور عصبی بود، گفت:

_من خبر نمیخوام...، دیشب یکی از شما اومده بود و بهم همه چیو گفت، تمومِ خبرا بهم رسیده، شما هم کلاغ جون، برو...،
برو که خدا یه جایِ دیگه روزیتو بده.


+قاقار قار، قاقار قار

بشنو سخنم، ای احمقِ ستمکار،

یه روباهِ مّکاری با مکّاری،

داد منو بدبازی...،

گولم زد، پنیرمو برد، رفت.

منم توو ذوقم، خورد بد

اعصابم خوورد هس

گشنه‌م، هیچی نَــخوردم....، خلاصه حالم اصن خوب نیست، اگه میشه یه تیکه پنیر بهم بده و خبرتو تحویل بگیر.

مرد که از صدایِ بد و ناهنجارِ و چرند وپرنداش خسته شده بود و عصبانی...، داد زد و گفت؛

_بسس کنن...، چراا دروغ میگی الاغ نه ببخشید...، کلاغ.
کدوم روباهِ سگ مصّب و الاغی پنیر میخوره؟!
کاش بجایِ پنیر تورو میخورد، با اون رنگِ زشتت تِر منقاری.
درضمن؛ یکی دیشب کُپِ تو، اومد و بهم گفت که یارانه‌ها رو فردا میریزن به حساب پس برو و لطفا بزار من به کارام برسم...،


کلاغ هم که مثلِ دکّوون داره کلافه و عصبی شده بود،
قار قارْ بلندتر بِکَرد:

ببییننن احمممقق، اون دیشبیه برادرم، کولاغی بود...، که همش میره این شهر اون روستا و خبرایِ آپدَیْت نشده و دروغ میبره تحویلِ احمقایی مثل تو میده...، خبرایِ جدید رو من میارم...، دیشب بعد از اینکه همه‌ی شما خوابیدین، اخبار اعلام کرد...،
«یـارانه، قطع شده»...، حالا بینم میخوای هنوز پافشاری کنی و احمق باشی یا پنیرو زود رد کنی و حقتو بگیری...!

مردِ کوته‌فکر، خیال کرد که کلاغ برایِ گرفتنِ پنیر، اینهمه قار قار میکنه و دروغ میگه، برای همین واسه مطمئن شدن، یه کارتو برمیداره و موجودیشو میگیره،

_چیییی؟!!؟ ده هزار ریال؟!! یعنی فقط هزار تومان؟!! یعنی چییی؟!....، اصلا امکان نداره...!!!

دکّوون‌دار حیله‌گر شوکّه گشت و اصن باور نکرد،

برای همین، موجودیِ تک به تکِ کارتها رو گرفت و دید...،

بله...، این کلاغِ راست میگه...،

کلاغ که فهمید مردههه بالاخره قبول کرد، پر زنان گفت؛

گر میخواستی ننالی،

یکم پنیر به من میدادی.

حال، خودت که نخواستی،

پس بسوز ای احمقِ عاصی..، قققرققرقر قر قر[خنده‌ی کلاغی]

قار قاقار، قار قاقار

بدبخت شد، دکّوون‌دار

یارانه نمیدن،

گریه کن، های زار زار...، قققرققرقر قر قر[خنده‌ی کلاغی، نیم دنده‌ای نیم جگری:)]


دکّان دار هم از خشم و ناراحتیِ فراوان و،

خبرهایِ بدِ کلاغ...، درجا سکتههه رو زد.[ یه فاتحه براش بفرستین:)].



خلاصه رفقا، یادمون باشه که حرفایِ هرکلاغی رو باور نکنیم،


بعضی از کلاغا خبرایِ دروغ برامون میارن، خبرایِ ناخوش،


وبعضی از کلاغا خبرا و اتفاقات واقعی رو بهمون میگن، خبرای خوش و ناخوش رو بهمون میگن.


و همچنین، مثلِ دکّوون‌دار فریبکار و ظالم نباشیم و سرِ مردم رو شیره نمالیم که آخرش خودمون تری.. اکی میشیم...،
و در آخر همانطور که در رمان «ما آدمها چقدر بیخیالیم...»، بیخیال نباشیم!















ɴʀsᴏᴘ
ɴʀsᴏᴘ







plot@tmk.ir

ویرگولایهامداستانککلاغ
من عاشق نوشتنم.. . نوشتن در تک تک سلول هایم رخنه کرده. من قوه تخیل قوی و فیلترشکنی دارم. از واقعیت ها فراری و پناهنده به رویای شبم. من عاشق نوشتنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید