این روزها دستانی از درون، گلویم را میفشارد. از فرصت نفسِ تازهای دور شدهام. پیادهروی مجال تنفس دوباره من است. راه میروم تا آدمها و روزمرگیشان را ببینم. نمیدانم چه رازی در این مشاهده نهفته است که میتواند جریان زندگی را برایم تسهیل کند. لحظات زیادی بوده است که به سقف اتاق زل میزدم و مدام از خودم سوال میکردم که من در کجای این جریان روزگار قرار دارم؟ در چه لحظهای باید نقش خودم را باور و پیدا کنم؟ متحیر و زل زده به سقف میمانم. اما آخر تمام این دیوارچینیهای بلند فکریام یک پناه مییابم. پناهی که هزینهاش تنها تعویض لباس است و قدم زدن بین آدمها. پناه به معنای امان دادن؛ برای من امان گرفتن از فکرهایم است. فکرهایی که بیرحمانه از من پاسخ میخواهند. سوالات من صریح و دردآورند اما وفادار به اماننامه. آنها احترام میگذارند و دست کم در خیابانها پا به پای من نیستند. خوشبختانه من جای خوب و رایگانی را یافتهام: خیابان و آدمهایش. جایی که جاریِ زندگی را میبینم و فقط میبینم.
شاید راز اثر مشاهداتم، در پیچیده نبودن جاری زندگی است. سادهتر از آنی که جریان فکرم از من بازخواست میکند. من تک به تک غریبهها را همچون یک دنیای جدید و جهان منحصر به فرد مشاهده میکنم. خنده، شوق و خواستنهایشان را میبینم؛ عصبانیت، حسرت و نفرتشان را نیز. آیا اینها همان پاسخهایی نیست که باید به خودم بدهم؟ پاسخم پرسشی است. ساده بگویم. چرا باید برای هرچیزی تونل معنایی رسم کنم و شرط عبور از آن را پاسخ بدانم؟ عجب که سادۀ من، هم پرسشی و هم مبهم است! من در خیابانها، انسان بودن را با تمام آن چه که باید باشد، میبینم و نه چیزی فراتر. نه چیزی ورای معانی انسانهای دیگر. آنها لحظاتشان را با بودنِ نوعیِ خودشان تکمیل میکنند. مگر غیر از این چه چیزی باید باشیم؟ در خیابان تمام انسان و نیازهایش جاری است و نه فرا-انسان. پاسخ در کافی بودن است. به نظر میآید که انسانِ فکرهای من کافی نیست. او میخواهد از خویش به دیگران برسد. میخواهد که خودش را در روزگار آدمها پیدا کند. گویی که او خود را برای خودش کافی نمیبیند. این تناقض آشکار من است.
فرا-انسان من، میخواهد لحظاتش را منحصر به فرد کند. اما این خاص بودگی را نسبت به چیزی غیر از بودگی خودش تعریف میکند. او در یک اتمسفر خودشیفتگی، از من طلب دگرگونی در ابعاد بیرونی و در نسبت با دگران را طلب میکند. بدون اینکه به پرسشهای مهم من پاسخ دهد. چرا من باید سوژه(به معنای عاملیت) این دگرگونی باشم؟ چه شد که من سفیر این فرا-انسان شدم؟ مگر چه چیزی وجود دارد که مرا متمایز میکند؟ از اینها گذشته، اصلا من چقدر خودم را، به مثابه یک انسان معمولی، فهم کردهام؟ اصلا مگر من چقدر ظرفیت و توانایی دارم؟ اما آن بیرون، من این پیچیدگیها را نمیبینم. دست کم در کلیت مشاهداتم نمیبینم. البته که شاید در بین همان آدمها کسانی هم مثل من در لحظات خودشان درگیر باشند. اما در مجموع، آن بیرون، انسان معمولی و کافی زیست میکند. نه فرا-انسانی که سرش در کهکشان است و پایش روی ابرها. آن آدمها نیازهایشان را باور کردهاند. فرا-انسان آنها علیه خودشان تبانی نمیکند؛ برخلاف من.
آدمهای بیرون تلنگر به من میزنند. آنها از هر شکل و ظاهری صاحب امان منند. همانهایی که غریبهاند و خودشان هم نمیدانند که چه کمکی به من میکنند. این جنگ تمام عیاری است که هرلحظه در وجودم زخم میزند. اما من هم همین پاتکها را دارم – غریبهها در خیابان. بعید میدانم که جنگ من تمام شود. اما پاتکهایم چطور؟ اگر روزی آدمهای خیابان، دیگر مثل همیشه نباشند چه پیش میآید؟ من یک چیزی را باید پیشاپیش به خودم تذکر میدادم. سلاح انتخابی من، انسانهای بیرون بودند. انسان... انسانی که میتواند او هم در دنیای خودش جنگی داشته باشد. اگر روزی رسد که دنیایش، بودنش را تحت فشار قرار دهد چه؟ این همان ضعفِ ضدحملۀ من است. چه بسا بگویم میتوانست نقطه شروع ضد ضدحملۀ من باشد. برای آن لحظه آماده نبودم. اگر این تاکتیک شکست بخورد چه؟ اگر انسانها دیگر نتوانند بودن خودشان را جاری فکر من کنند چه؟ چقدر اگر! اگرهایی که هرکدام میتوانند چالش جدیدی باشند. چالشهای بالقوهای که امان فعلی منند. این یعنی روزی من گریبانگیر سوالاتم خواهم شد.
من گریبانگیر سوالاتم شدم. در همین روزها که به سقف اتاق زل زده بودم، از پاتکم استفاده کردم. اما هیچچیز مثل سابق نبود. بالاخره آن اگرها کار دستم داد. چیزی در انسانها تغییر کرده و من این را حس میکنم. گویی که انسان بودنشان را به تعویق انداختهاند. من تشویش و اضطراب را میفهمم. من جابجایی حسها و خواستهها را میفهمم؛ همچنین تقلا برای بودن را. این لحظهای نبود که برایش آمادگی داشته باشم. در انتظار زمینگیری خودم از پرسشهایم، دلآشوب باشم؟ یا در یافتن راه جدیدی برای جنگ خودم، دلگرم؟ و یا در سردرگمیام برای کمک به آدمهای بیرون، دلسرد؟ هرچه که باشد یک چیز را خوب میدانم. جنگ من به آدمهای بیرون میرسد. همه چیز به آنها منتهی میشود. چه راهحل مستقیمی باشند چه نباشند. پرسشهای بنیادی من به آنها میرسد. پاسخ من نیز تا به امروز به آنها میرسیده است. این روزها بیرمقی فکر و قلبم بعد از قدم زدن همانند بیرمقی پاهایم است. چرا که دیگر بعد از هر قدمزدن پرسشهایم آرام نمیشوند. جَریتر میشوند و محکمتر گریبانم را میگیرند. حال دیگر گستاخانه به من سرکوفت میزنند و ناتوانیام را یادآوری میکنند. من نمیتوانم حامی خودم باشم – حامی انسانهای بیرون. نمیدانم چطور باید به آنها فکر کنم؟ اکنون من چطور میتوانم امان احتمالی آنها باشم؟
در همین روزهای مملو از خشم، میخواهم راهی بروم. توانایی هضم احساسات کُشنده را ندارم: دلآشوبی و دلسردی. میخواهم دلم را به قدمی گرم کنم که برای آدمهای خیابان باشد. همان آدمهایی که جنگ مرا به پایان میرساندند. من فقط میخواهم برای صلح خودم کاری انجام دهم. اما دقیقا چه؟ تصاویر خشم و فریاد این روزها مرا به بنبست رسانده. آن لحظهای که من درگیر خود بودم و آدمها امان من بودند، نگاهی به شکلشان نداشتم؛ الان هم. اگر قرار باشد تلاش کنم جاری زندگی را برگردانم، نمیتوانم به تفاوتها نگاه کنم و منصرف شوم. حتی اگر در همین روزها آستانه تحمل تفاوتها به زیر صفر رسیده باشد. اما برای من تک به تک آنها لازمۀ امان هستند. به دنبال نشانهای هستم تا فاصله آدمها را عمیقتر نکنم. اما چگونه؟ چه کاری از دستم برمیآید؟ هرکس که در خیابان زمین میخورد، کسی در من مستأصلتر میشود.