ویرگول
ورودثبت نام
نیمه پنهان یک زن
نیمه پنهان یک زن
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

لنگ در هوا ماندن زن همساده

لم داده بودم که صدای پاش رو شنیدم، یه کفش پاشنه بلند با پاشنه های باریک اما بلند، آرام راه میرفت، مشخص بود کفش ها خیلی راحت نیست، احتمالا هم یک پیراهن بلند پوشیده و با موهایی طلایی و چهره ای با آرایش عربی دارد از پله ها بالا میرود.

یادمه شب گذشته از طبقه بالا صدای راه رفتنش را میشنیدم. ته دمپایی محکم میخورد روی سرامیک کف ساختمون، تو دلم گفتم خدا کنه زودتر بتمرگه منم بتونم کپه مرگمو بذارم که فردا برم سرکار، همون موقع دیگه صدای دمپایی نیومد، با خودم گفتم نکنه بلند گفتم؟ آخه لعنتی با اون دمپایی راه میری نمیگی من یه جوریم میشه ...

پاگرد رو دور زد، عطرش احتمالا الان توی پله ها پیچیده، بوی عطر ایفوریا میدهد. قوس کمرش یه منحنی بود به شعاع یک نیم دایره به قطر 50 سانت.

انقدر تق تق دمپایی روی سقف اتاقم زیاد بود که تصمیم گرفتم برم و بهش بگم ببخشید میشه شبها از ساعت دوازده به بعد دمپاییتون رو در بیارید؟

آره تصمیم گرفتم و رفتم دم در، در رو تا باز کردم دیدم بوی عطر خاصی نمیاد

داشت از پله ها بالا میرفت که گفتم ببخشید خانومههههههه؟

دیدم برگشت و نگاهم کرد با اون شکم گنده و ما تحت گنده تر از شکمش رو به من کرد، شکمش از زیر زیرپوشش که از زیر پولیور رنگ و رو رفته آبی زده بیرون لبخندی زد و گفت سلام آقا، اسماعیلی هستم.

یه نگاه از سر تا نوک پاش انداختم موهای چرب مشکی، که کمی هم بوی گیریس توی پله ها پیچیده بود، با شلوار پارچه ای راه راه روغنی، کفش هایی که پشتش رو خوابونده بود

یه کم پته پته کردم و گفتم ببخشید شما همساده طبقه بالایی ما هستید؟

گفت نه من طبقه چهارم میشینم، بالای سر شما آقای ترابی میشینه...

این شد که رویای من همیشه سیاه شد...


داستانکداستان کوتاه
خاطرات یک زن فرنگ نرفته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید