آخر آدم از کجا بداند؟ واقعاً از کجا بداند که آخرین روز کی فرا میرسد؟ کسی که در مقابل این پرسش مهیب منفعل بماند، تبدیل به شر میشود حتی اگر شرور نباشد.
جی.ام.کوتسی John Maxwell Coetzee در رمان «استاد پترزبورگ» با چیرهدستی از شگردی ادبی استفاده میکند که نشان دهد چگونه انسان فقط با انفعال خود، بیآن که بداند میتواند انسانیتش را به هیچ واگذار کند. انسان نه از سر انگیزههای شرورانه بلکه حتی از سر ملال میتواند وسوسههای جنونآمیزش را عملی کند و به دامن شرّ بیفتد.
انسان هرگز آن چیزی که میاندیشد هست، نیست و این چیزی است که به تازگی درآغاز دوران مدرن فهمیده است. او همواره آرزومند جهانی است که در آن خیر و شر آشکارا تشخیصدادنی باشند؛ حق با یک نفر باشد و تکلیف روشن.
این آرزو تنها یکی از آن وسوسههای جنونآمیز شرّ بر سر راه انسان است. قضاوتکردن پیش از فهمیدن، ماندن در سطح و به دنبال آن ناتوانی در تشخیص این که همهی چیزهای اساسی در زندگی بشر نسبیاند.
رمان در کنار علم و فلسفه یکی از راههایی است که میتوان با آن به عقلانیتی برای مصون ماندن از شر، دست یافت که همان خرد «تردید در یقین» است. رمان در تاریخ درخشان خود نشان داده است هنری است که میتواند در هر قدم، جزئی ناشناخته از هستی انسان را کشف کند و انسان را از فراموشی، قضاوت سطحی کردن و منفعل بودن بدون فهمیدن مصون بدارد. رمان از نسبیت هر چیز و دشواری دانستن میگوید و اگر غیر از این باشد از تاریخ خود بیرون افتاده و به مسیر پُرگویی و داستانسرایی محض و بیثمر افتاده است.
کتاب، در اکتبر 1869 ما را همراه با مردی ریشو و جاافتاده در حوالی بازار دستفروشان پترزبورگ از درشکه پیاده میکند. مرد با نامونشانی جعلی برای فهمیدن علت مرگ پسر جوانش به اینجا آمده است. بعد میفهمیم که او همان داستایوفسکی معروف است. داستان اعتراف یک پدر ستمکار است که نسبت به پسرش مهربان نبوده و حالا میخواهد جبران کند، اما هیچ راه جبرانی وجود ندارد؛ چون پسرش مرده است و مرگ فرصت هرگونه جبرانی را از او گرفته است. الان آنچه هست فقط حسرت است.
کوتسی پسر 23 سالهاش را در اتفاقی مشکوک از دست داده است. فقدان و نیستی در واقعیت زندگی نویسنده چنان مهیب و رنجبار و سوزاننده است که قادر به لمس آن نیست. ولی او میخواهد متهورانه با این مسأله روبرو شود.
از آنجایی که پسران آن صدای مخالفی هستند که درون پدران وجود دارند، کوتسی دست به خطر زده است. او باز هم با نوشتن، صدای مخالف درون خود را برمیانگیزد تا با آن صدا سخن بگوید. اما اگر صدایی در کار نباشد چه ؟ اگر صدا با انفعال او در مقابل واقعیت جهان از دست رفته باشد چه؟
برای نزدیکی به این خلاء سوزاننده او با هوشمندی از دستپوشی استفاده میکند تا بلکه بتواند به آن دست بزند. آن دستپوش نقشمایهها و مضامین متعددی است که از نبوغ و زندگی واقعی فئودور میخاییلویچ داستایوفسکی گرفته است.
او به خوبی میداند که داستایوفسکی هنوز تمام نشده است. نبرد روشنایی خرد با تاریکی حماقت هنوز ادامه دارد و انسان حتی اگر التفاتی به نیروهای تاریکی نداشته باشد به سهولت میتواند به اسارت آنها در بیاید و وجود پرشکوه خود را در اختیار شیاطین بگذارد تا تودهها را به واسطهی او بفریبند. حتی در چنین حالتی او لزوماً شرور نیست بلکه منفعل است.
کوتسی با خلق یک مادر داستان یا Frame story جذاب، خِرَد رمان را از داستایوفسکی وام گرفته و با مصالحی از واقعیتهای زندگی خود و جامعهاش در زمانهی خود آن را میپرورد. او هم از تحرکات پنهان روح آدمی و روند غیرمنتظرهی تاریخ مینویسد و قهرمان منفعل خود را به شدت تنبیه میکند تا بدون کوچکترین انگیزههای شرورانه بزرگترین گناه ممکن را انجام دهد. پس آیا میتوان گفت که فقط شگردهای ادبی داستایوفسکی را تقلید کرده است؟ شاید، نه! تکنیکی که کوتسی جسورانه به کار گرفته است نوعی حرکت خلاف جریان است. حال که ما داستایوفسکی و نبوغ او در بهکار گرفتن ابزار رمان را میشناسیم، کوتسی رمانی دربارهی رمان نوشته است. دربارهی اینکه چهطور داستایوفسکی، داستایوفسکی شد؟ او با استفاده از تکنیک نوشتن دربارهی نوشتن با نبوغ خود به ما فرصتی زیبا میدهد که دربارهی خود سؤالات هم، سؤال کنیم. این انکار حقیقت نیست، نسبی بودن فهم ماست. این یعنی چند صدایی در رمان. یعنی منفعل نبودن حتی در برابر سؤالات ازلی و ابدی.
بنیاد نوبل دلیل برگزیدن او در سال 2003 را اینطور میگوید: کسی که به شکل بی حد و حصری مشارکتهای خارجی شگفتآور را نمایش میدهد. او نویسندهای است که همواره آثارش از سوی نویسندگان مورد بحث و تجزیه و تحلیل قرار خواهد گرفت و ما فکر میکنیم او باید به میراث ادبیاتمان تعلق گیرد.
کوتسی حاضر است تن به هر تغییری در فرم نوشتهاش بدهد تا بتواند چیزی را بگوید که گفته نشده یا نصفه نیمه شنیده شده است. حتی میخواهد با رمان چیزی بسازد که وارد رقابت با تاریخ شود و از آن اسطورهزدایی کند. انسان اقلیت، زخمخورده و به حاشیه رانده شده را به صحنه آورده و با سرسختی از او در مقابل نظام دیکتاتور و اسطورهساز ایدئولوژی حاکم دفاع کند. به این ترتیب حتی اگر این انسان حاشیهای در مبارزاتش، مغلوب نظام سلطه و قدرت شود، انسانیتش از دست نمیرود.
قهرمان آشنای داستان استاد پترزبورگ حتی با وسواسهای فکری پایان ناپذیرش، کشاکش دائمیاش با تنگدستی، گرایشهای اغماضناپذیرش به جنس مخالف، حساسیت به خصوصش به دختران نوجوان و ابتلایش به صرع هرگز نمیخواهد تسلیم شود.
به این دیالوگ داستایوفسکی پدر با ماتریونا دخترک صاحبخانه نگاه کنید:
« - دقیقاً چه اتفاقی برای پاول افتاد؟ تو میدانی؟
- فکر میکنم ... فکر میکنم خودش را تسلیم کرد.
- خودش را تسلیم چه کرد؟
- تسلیم آینده. تا بتواند یکی از شهدا باشد.
- شهدا؟ شهید چیست؟ کسی که خودش را تسلیم میکند. در راه آینده.»
نقطهی اوج رمان، روبرو شدن نماد انسانی در مقابل نماد ایدئولوژی غاصب آینده است. داستایوفسکی با نچایف روبرو میشود. نچایف از منابع الهام انقلاب اکتبر روسیه و شخصیتی نیهیلیست است که گفتهاند پسرش پاول با او سروسرّی پنهان داشته است. او همه چیز را مجاز میداند. حتی مرگ پاول را برای برافروختن شعلهای در انقلاب. صداهای پرشور و برانگیزانندهی نچایف در سراسر رمان شنیده میشود:
«مردم میدانند دشمنشان کیست و وقتی دشمنانشان به انتهای خط برسند هیچ اشکی برایشان نخواهند ریخت! و ما، ما دستکم میدانیم که چه بایدکرد و داریم انجامش میدهیم. ما نازکنارنجی نیستیم. گریه نمیکنیم و وقتمان را با حرفهای صد من یک غاز روشنفکری هدر نمیدهیم دربارهی یک سری چیزها میشود حرف زد و دربارهی یک سری چیزها نه، آنها را فقط باید انجام داد ما نه حرف میزنیم نه اشک میریزیم و نه مدام اما و اگر میآوریم. ما مرد عمل هستیم.»
اما صدایی در مقابل، از زبان داستایوفسکی به او میگوید :
«بسیار هم عالی! گیریم شما مرد عمل! اما دستورالعمل را از کجا میگیرید؟ آیا این صدای مردم است که شما از آن اطاعت میکنید یا صدای خودتان است که کمی عوض شده و لازم نمیبینید آن را به جا بیاورید؟»
پوچی برآشفته و منفعل از زبان نچایف در پاسخ میگوید:
« باز هم سوالات روشنفکرانه! باز هم اتلاف وقت! ما از این روشنفکربازیها ذلّه و خسته شدهایم. نفس این روشنفکربازیها به شماره افتاده است. یکی از چیزهایی که میخواهیم از شرّشان خلاص شویم همین روشنفکر بازیها ست. به زودی روز مردم عادی فرا میرسد. مردم عادی روشنفکر نیستند. فقط میخواهند کار انجام شود و وقتی کار انجام شد همین مردم عادیاند که تصمیم خواهند گرفت چه اتفاقی بیفتد و معلوم هم نیست آیا اصلاً اجازهی وجود روشنفکر بازی را خواهند داد یا نه؟»
اینجاست که رمان به قول میلان کوندرا بازتابی از خندهی خدایان میشود. راستی چرا خداوندی اگر باشد از دیدن انسانی که میاندیشد و ایدهپردازی میکند به خنده میافتد؟ زیرا انسان هر چه میاندیشد، به حقیقت پی نمیبرد و دریغا اگر این پی نبردن را ببیند و بداند و در برابرش بیتاب نشود:
«چیزی را که نشود در یک صفحه گفت ارزش گفتن ندارد. بعد هم چرا باید یک سری آدم در ناز و نعمت بنشینند و کتاب بخوانند در حالی که بقیهی مردم حتی سواد خواندن و نوشتن هم ندارند؟ ... دانشگاه جایی است که به شما یاد میدهد بحث کنید تا عملاً هیچ وقت نتوانید دست به کار دیگری بزنید... بحث کردن تلهای بیش نیست. فکر میکنند با حرف زدن و بحث کردن دنیا را جای بهتری میکنند. نمیفهمند هر چیزی برای آن که بهتر شود اول باید بدتر شود.»
نچایف ضد قهرمان داستان است و گفتگوهای حقبهجانب او با داستایوفسکی ماهیت رقتانگیز و همزمان هولآور او را عریان کرده و به خواننده نشان میدهد:
«کسی که تظاهر به خواب میکند نمیتوان بیدار کرد شما کودکان گرسنه را در زیرزمین میبینید اما از دیدن چیزی که موجب این وضعیت شده است سرباز میزنید. چطور به این میگویید دیدن؟ همین کودکان معصوم اگر نمیدانستند که شما آن قدر قدرت دارید که پسشان بزنید، به شما حمله میکردند و مثل یک موش بدنتان را تکه تکه میجویدند. اما شما ترجیح میدهید این چیزها را نادیده بگیرید. اگر هستند کسانی که رنج میبرند عدالتی در کار نخواهد بود؛ مگر آنکه همه رنج ببرند و آن وقت همه چیز شتاب میگیرد. اگر امروز دست به عمل بزنیم آینده پیش از آنکه بفهمیم در دستان ما خواهد بود.
پس جعل مجاز است. همه چیز مجاز است. چرا که نه؟ این که چیز تازهای نیست؟ به نام آینده همه چیز مجاز است... حتی تعجب نمیکنم اگر این در کتاب مقدس هم آمده باشد.»
جای دیگری در جزوهای موسوم به دانستنیهای یک انقلابی از نچایف نقل میشود:
«فرد انقلابی انسانی از دست رفته است. نه علایقی دارد و نه احساساتی، نه وابستگی و نه حتی نامی. در او همه چیز وقف شوری یگانه و فراگیر شده است: انقلاب در عمق وجود خویش! فرد انقلابی جملگی پیوندها با نظم مدنی، قانون و اخلاق را بریده است. اگر او به زندگی درون جامعه ادامه میدهد، تنها از آن روست که ویرانش کند. انقلابی امید کمترین شفقتی ندارد و هر روز مرگ را انتظار میکشد.»
این همان صدای مخالفی در درون نویسنده است که کوتسی با واسطهگری برشهایی از زندگی واقعی خودش و داستایوفسکی بیرون میکشد و در مقابل چشمان ما با آن گفتوگو میکند.
کوتسی در روزگاری که همه فکر میکنند به حقیقت دست پیدا کردهاند و به حقانیت خودشان و اعتقاداتشان ایمان دارند نه حرف میزند و نه سکوت میکند. او راه سومی را یافته است: گفتوگو با نوشتن! مردی که بارها جوایز ادبی معتبر دنیا را برده است از رسانهها دوری میکند. او نه برای دوبار برندهی بوکر شدن به لندن رفت و نه بعد از برنده شدن نوبل ادبیات حاضر به مصاحبه با رسانهها شد. مردی گوشهگیر و آرام هلندیتبار اهل آفریقای جنوبی که اکنون آرامش آدلاید استرالیا را برای زندگی انتخاب کرده است.
زمانی که رسانهها با تمام قوا، پیچیدهترین مسائل و مفاهیم بشری را به گونهای سطحی و کلیشهوار در سراسر جامعه پخش میکنند و مشغول یکشکل کردن آدمها در شبکههای اجتماعی هستند. حتی وقتی افراد روحیات و سلیقههای مشترک مییابند و میکوشند هر چه بیشتر یک شکل باب روز و همرنگ جماعت شوند؛ کوتسی در هماهنگی با روح و خرد واقعی رمان با اثرش به خواننده میگوید: چیزها پیچیدهتر از آنند که تو فکر میکنی!
تلاش نویسندهای مثل او این است که شور و شوق شناختن و دانستن و پرسیدن را به تکتک انسانها یادآوری کند و برای این مهم نه نیازمند رونمایی و جشن امضا در بنگاههای تجاری نشر است، نه لایکبازی در شبکههای اجتماعی و نه حتی سخنرانی در مراسم بزرگترین جوایز ادبی. او قدرت و روح قلم را به تسخیر خود در آورده است؛ ولی به تأسی از فلوبر که میگفت نویسنده باید در پشت اثر خود ناپدید شود، هرگز شومن رسانهها نمیشود و اعتقادی به جوایز ادبی ندارد.
ناپدید شدنی که فلوبر از آن حرف میزد، ارجاع دادن مخاطب به متن اثر و چشمپوشی کردن از سلبریتی شدن و وجیهالمله شدن نویسنده است. امروز این کار آسانی نیست. رسانهها با تمام قوا، متن اثر را پشت خالق آن پنهان میکنند و با هیاهو محتوای آن را به خطر میاندازند. با نگاه سطحی، خالی از معنا کردن و ابتذال. کوتسی به خوبی چنین ابتذال شری را میشناسد و با هشیاری از آن دوری میکند.
درست در روزگاری که مبتذلترین، پوچترین و بیمایهترین کارها با گذشتن از دالان به شدت روشنشدهی رسانههای اینترنتی و در معرض دیدها قرار گرفتن مهم میشود و ارج پیدا میکند، رمانی از جنس آن چه کوتسی نوشته است، هنوز انسان را با گرمای اندیشهی خود وفادارانه همراهی میکند و هنوز میتواند بذری در روح انسان تنها بکارد.
محمدرضا ترکتتاری عکاسی علاقمند به ادبیات است که در دومین تجربهی ترجمهاش به خوبی از عهدهی انتقال ایدهی کوتسی در این کتاب برآمده است. سپاس ریوندی هم مؤخرهای غنی و قابل توجه برای درک بهتر نکات کتاب نوشته است.
استاد پترزبورگ را بخوانید! بگذارید دل این آسمان بترکد، این همه درنگ را چه سود؟