ویرگول
ورودثبت نام
الهام  مقدم راد
الهام مقدم راد
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

این حقه‌ی طبیعت به طنز می‌زند!

آنتوان چخوف: بشر زمانی بهتر خواهد شد که به او نشان دهید چگونه است.

چرا انسان اطاعت و تملّق را ترجیح می‌دهد؟ چون انسان‌های مطیع و متملّق شانس بیشتری برای بقا داشته‌اند؛ ژن‌های آن‌ها بیشتر تکثیرشده و بنابراین امروز اکثریت با اطاعت‌پذیرها و تملق‌گو‌هاست.

در حاشیه‌ی این نگاه، می‌توان با این متن در دو محور وارد گفت‌وگو شد.

محور اول: محتوای متن ناظر بر نابسندگی منظر جامعه‌شناسی در موضوع مورد بحث است. اما پاسخ روان‌شناسی تکاملی را دربست می‌پذیرد و در پایان پرسشی از منظر فلسفه‌ی اخلاق طرح می‌کند. این‌جا باید روشن کرد که فرایندهای ذهنی، لازم است در چند سطح تحلیل شوند و با ابزارهای معرفتی گوناگونی بررسی شوند. از حیث نابسندگی، علوم و حوزه‌های مختلف معرفت بشری شاید اولویت چندانی بر یکدیگر نداشته باشند. در نهایت، هیچ حوزه‌ای از معرفت به نفع حوزه‌ای دیگر کنار نمی‌رود، بلکه حتی انتظار می‌رود در فرایند تحلیل، ناخواسته وحدتی میان آن‌ها کشف ‌شود که در این متن جایش خالی است. درحالی که روان‌شناسی تکاملی در کنار علوم دیگری مانند ژنتیک رفتاری و عصب‌پژوهی و علوم ذهنی قادر بوده است، همین پل ارتباطی میان زیست‌شناسی و سیاست و جامعه شناسی و فلسفه را برقرار کند.

باید توجه داشت که واقعیت، فرایندی هستی‌شناختی و ساختنی است. آرنت نیز در یافتن ریشه‌های اتوریته و اطاعت‌پذیری به این موضوع یک‌سر بی‌توجه نبوده است. او در آثار خود نشان داده است که برای انسان، امکان فراتر رفتن از یک تجربه و در نتیجه واقعیتِ ذاتی متصل به آن، در شرایطی متفاوت وجود دارد.

بعد از آرنت نیز جدال‌های نظری در خصوص میزان عاملیت انسانی و ساختارهای اجتماعی و اعتبار دوگانگی مفروض بین آن‌ها هم‌چنان ادامه دارد. پس موضوع نه تنها از منظر جامعه‌شناسی سیاسی فیصله یافته نیست؛ بلکه فلسفه‌ی سیاسی از چپ و راست معاصر، برای به آغوش‌کشیدن علوم زیستی و از جمله روان‌شناسی تکاملی بازو گشاده است. واقعیت‌های زیست‌شناختی در حال ورود به بحث‌های جدی فلسفه‌ی سیاسی‌اند. باور چپ سیاسی به این که ذات انسان را می‌توان با اراده تغییر داد و باور راست به این که حفظ اخلاقیات در گرو تأیید به روحی متافیزیکی است که از خدا یا طبیعت به ما اعطا‌ شده باورهایی است که در پرتو علم در حال بازنگری اساسی است. پس این گونه نیست که اندیشه‌ی سیاسی تاب ذاتی بودن هیچ استعدادی درگونه‌ی انسانی را نداشته باشند. از دهه‌ی هفتاد که جامعه‌گراها و ساخت‌گراها به ژن خودخواه داوکینز و سوسیوبیولوژی ویلسون حمله کردند، نیم قرن گذشته است. بنابراین علومی مانند روان‌شناسی تکاملی راه‌گشای سیاستی است که واقع‌گرا و برخوردار از آگاهی زیستی است.


اما محور دوم: دست‌کم گرفتن تفاوت معنی‌دار جوامع مختلف در ظهور اطاعت‌پذیری و تملق چه تبعاتی دارد؟ میان علوم گوناگون، تا امروز توافق این است که هر رفتاری نتیجه‌ی بر هم‌کنش میان ذات با محدودیت‌های زیست‌شناختی و محیط است. حتی در مورد رفتارهای توارث‌پذیر هم یک فرایند تکوین طی می‌شود؛ بنابراین حتی در چنین مواردی هم محیط اجتماعی و ساختارها یک‌سره بی‌تأثیر نخواهد بود.

اما باید در مورد تردیدها و سوءتفاهم‌های آزاردهنده‌ای که نگاه ذات‌گرایانه با خود به همراه داشته هم گفت. برای مثال اگر مفروض این باشد که تملق و اطاعت نامشروع انسان تقصیر ژن‌هاست؛ ابهام‌هایی از این دست بلافاصله نمایان خواهند شد:

آیا قرار نیست انسان‌ها مسئول رفتار خود باشند؟

در این صورت آرمان اصلاح  و پیشرفت اخلاقی انسان و جامعه چه می‌شود؟

و دیگر این که اگر هر چه در ذات بشر طبیعی است را خوب و مشروع بیانگاریم، با خودخواهی و تبعیض و نابرابری ذاتی انسان چه بر سرمان می‌آید؟

این است که هراس از مسئولیت‌گریزی، اصلاح‌ناپذیری و عواقب طبیعت‌گرایی رمانتیک، فلسفه و علوم اجتماعی را به واکنش واداشت. در بیان این هراس لطیفه‌ی معروفی هست. در راهنمای طبقات یک آسایشگاه روانی آمده است: طبقه‌ی اول تقصیر مادرم بود. طبقه‌ی دوم تقصیر پدرم بود و طبقه‌ی سوم تقصیر جامعه بود .... حال گویا طبقه‌ی دیگری به این آسایشگاه باید افزود: تقصیر ژن‌ها بود.

شاید این‌جاست که علوم اجتماعی و فلسفه‌ی اخلاق باید در پی رفع نگرانی‌ها و تاباندن نور به نقاط تاریک باشند. نخست این‌که، چه این رفتارها مربوط به ساختار مغز و تکامل باشد چه تأثیرات رسانه و خانواده و چه مربوط به ژن‌ها باشند، توضیح را نباید با توجیه اشتباه گرفت. روان‌شناسی تکاملی در پی تبیین و توضیح است. در مقابل هراس از این که پذیرش ذات انسان به لغو مفهوم مسئولیت‌پذیری فردی بینجامد، فلسفه‌ی سیاسی هم‌چنان مسئولیت مدنی را پیشنهاد می‌کند و در این مسیر می‌تواند از روان‌شناسی‌تکاملی برای تخمین توزیع بازدارندگی‌های حقوقی استفاده کند.

درست است که برخی از استعدادهای ذاتی انسان را به اطاعت و تملق مجهز می‌کنند؛ اما استعدادهای دیگری هم هستند که به ما هم‌دلی و عزت نفس می‌دهند. برای این‌ ویژگی‌ها هم یک بنیان ژنتیکی و یک تاریخ تکاملی وجود دارد. بعید است که شرارت به تمامی در یک‌سو و فضیلت به تمامی در سوی دیگر سکنی گزیده باشد.

در ضمن این یک مغالطه‌ی رسوا است که آن چه در طبیعت رخ می‌دهد، خوب است و هر چه که از نظر تکاملی موفق است حتماً یک مطلوب اخلاقی است. گسترش دایره‌ی اخلاقی نیازمند آن نیست که نهاد آدمی به تمامی خیر و نیک باشد؛ بلکه اخلاق می‌تواند از تعامل میان فرایند خودخواهانه‌ی تکامل و قوانین نظام‌های پیچیده به‌دست آید.

اما در مورد مهم‌ترین مأموریت فلسفه‌ی اخلاق شاید بتوان صورت دیگری از مسأله را طرح کرد. مسأله این نیست که آیا می‌توان رفتار انسان یا نهاد ژنی انسان را تغییر داد یا نه؟ مسأله آن است که به چه قیمتی؟

بنابراین تمام فلسفه‌ها باید مراقب باشند که مبادا مواضع‌شان در حال نادیده‌گرفتن واقعیت‌ها باشند. هر آرایش اجتماعی و اخلاقی باید سائق‌‌های انسانی و محدودیت‌های تراژیک انسان در خرد و فضیلت را در نظر بگیرد. نباید هرگز فراموش کرد که در طول تاریخ، شوق بازسازی ذات انسان است که رهبرانی را به مستبدانی تمامیت‌خواه غرق در ابتذال شر تبدیل‌کرده است.


درنگسوسیوبیولوژیاندیشه انتقادیروانشناسی تکاملیفلسفه سیاسی
تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش ... https://yanaar.blogsky.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید