زیبایی را باید دید و به صراحت آن را ستود، حتی اگر به اندازهی سرخی دانههای اناری در کاسهای بلور، در عصری پاییزی و به روزگار همهگیری کرونا باشد. زیبایی، وعدهی لذت، رضایت و نیک و نجیبانه زیستن است. کیست که دنبال «زندگی خوب» نباشد؟
اما این پرسش که در نگاه اول فردی و کاملاً شخصی به نظر میرسد، عمیقترین پیوند با شرایط اجتماعیمان را دارد و پرسشی به واقع سیاسی است. زندگی ما همین زندگی است که امروز با بدنهایمان در آن افکنده و تثبیت شدهایم. آیا میتوانیم در حصار خانهها و دور از مناسبات و پیکربندیهای اجتماعی و نابرابریهای اقتصادی حرفی از «خوب زیستن» بزنیم؟
به نظر میآید پرسش معروف آدورنو از نسبت میان رفتار خوب و اخلاقی زیستن با وضعیت اجتماعی همچنان طنینانداز است. بیربط نیست اگر بپرسیم چگونه برخی زندگیها اهمیت بیشتری و عدهای دیگر اهمیت کمتری یافتهاند؟ چرا زندگی تعداد زیادی از انسانها از سوی حاکمان به رسمیت شناخته نمیشود و زندگیشان تا حد زندهماندن تقلیل مییابد؟ چرا کوچکترین زیباییها و لذتها به صورتی گنگ و نامفهوم و با بهانههای مختلف از آنها دریغ میشود؟ چگونه در تریبونی رسمی مردم به ریاضت و رنج بردن دعوت میشوند و حتی حکم میشود اگر از فلان میل و لذت صرفنظر کنند، بهمان را نخورند و نپوشند و نکنند هم، اتفاقی نمیافتد؟
این پرسشها نشان میدهند، سیاستهای حکومتی به سمتی رفته که هر کسی که زنده است، لزوماً زندگی هم نمیکند. نتیجهی همین سیاستهاست که زندگی بسیاری از افراد اصلاً زندگی به حساب نمیآید و پیشاپیش از دسترفته تلقی میشود. کسی که ناچار باشد میل کوچکی مثل چشیدن طعم یک میوهی فصل را هم سرکوب کند، فقط زنده است و زندگی نمیکند.
حتی با نیمنگاهی جزئی هم میتوان دید که چگونه مناسبات اقتصادی و بیکفایتی مدیریتی در متعادلکردن وضعیت اجتماعی و بیاخلاقی صاحبان قدرت، چنگالهایش را روی زندگی بسیاری از افراد باز کرده و آنها را موجوداتی غیرضروری برای جامعه و رها شده به حال خود کرده است.
پس باز هم به پرسش آدورنو بر میگردم که آیا زندگی بد را میتوان خوب زیست؟ این جمله ممکن است در گوش بسیاری از افراد طنین سیاه و تلخی داشته باشد. به یاد دارم بار دیگری که این جمله را در انتهای یادداشتی آوردم، دوستی تذکر داد مردم نیاز به امیدواری دارند و خوب است حین نقدکردن پنجرهای هم برای نفسکشیدن باز کنیم. البته من هم با کمی امید اگر واقعی باشد موافقم؛ حاضرم امید را حتی مثل ستارهای در دوردست بپایم و به آن خیره شوم، اما کافی نیست. میبینم امید محال، زندگیها را بیشتر به تنگنا میبرد. میبینم که هر روز چگونه جایگاه مدنی و حقوقی انسانها بیشرمانه انکار میشود. دست کم این است که پرسیدن، مبنای اراده و تحرکی شود.
بخواهیم یا نخواهیم، این پرسش برای کسانی که زندگی اجتماعی خود را در سطح عاطفی و جسمانی رها شده و بیارزش میبینند، کسانی که حس میکنند، زندگیشان ارزش هیچگونه مراقبت و بزرگداشتی ندارد، طنین دیگری دارد. کسانی که فکر میکنند حتی لایق کوچکترین زیباییها و لذتها و نیکیها نیستند. کسانی که در کلام و عمل حاکمان خود میبینند، زندگیشان سزاوار آزادی و احترام، راستگویی، حمایت اجتماعی و اقتصادی، بهرهمندی از خدمات متناسب نیست و عقاید و نظراتشان جایی به رسمیت شناخته نمیشود چطور امیدوار باشند؟ از چه راهی برای خوب زندگی کردن تلاش کنند؛ وقتی زندگیای ندارند که در اجتماع به حساب بیاید؟
در حقیقت پرسش از زندگی خوب، برای انسانی است که بازتاب خود را در جایی ببیند و زنده بودنش جایی نمود و ضرورتی داشته باشد. اما وقتی حس کند که حتی با وجود تلاشی که میکند؛ اگر حیات یا زیباییهای زندگیاش را از دست بدهد، خم به ابروی کسی از همنوعانش نخواهد افتاد، خوب زیستن هم برایش معنایی نخواهد داشت.
شاید علت رواج این همه بیاخلاقی در رفتارهای فردی همین باشد. جودیت باتلر این گروه از انسانها را «سوگناپذیران» مینامد. کسانی که با نبودنشان و آسیب دیدنشان کسی به سوگشان نخواهد نشست. کسانی که هیچ ساختار حمایتی برای حفظ کیفیت زندگیشان در جامعه وجود ندارد. پس ما ناچاریم جامعهای که نمیتواند ارزش انسان را به عنوان موجودی زنده به او برگرداند «زندگی بد» بنامیم. پس اگر اسیر رنگ و لعاب ایدئولوژیهای حماقتپروری مثل زیست معنوی و موفقیت و اصلاح تدریجی و نظریههای گذار و ... نشده باشیم و هنوز قدرت داشته باشیم که درک کنیم زندگی انسان اجتماعی است؛ زندگی ما همینی است که در همین افق از زمان و مکان جریان دارد و معجزهای در راه نیست؛ این زندگی به همان اندازه که متعلق به خودمان است، درهم پیچیده با زندگیهای دیگری است که ما فقط یکی از آنها هستیم؛ باز هم با صدای رساتری میشود بپرسیم زندگی بد را چگونه میتوان خوب زیست؟