متنی که در ادامه میخوانید، ترجمۀ بخشی از کتاب چهارهزار هفته، نوشتۀ آلیور برکمن است.
اگر مدیریتِ زمانِ مدبّرانه را، در بهترین تعریف، دانستنِ شیوۀ درستِ اهمالکاری در نظر بگیریم، که خود پیامدِ رودررو شدن با حقیقتِ فانی بودنِ خویش و گزینش کردن بر همین اساس است، آنگاه آن شیوۀ دیگرِ اهمالکاری — آن نوع بَدَش که مانع پیش بردن کارهایی که برایمان مهمند میشود — معمولاً حاصل تلاش برای گریز از این حقیقت است. اهمالکارِ خوب میپذیرد که نمیتواند به همهکار برسد بنابراین میکوشد، به عاقلانهترین روشِ ممکن، تصمیم بگیرد که بر کدام کار و وظیفهاش تمرکز و از کدام چشمپوشی کند. در مقابل، اهمالکارِ بد خود را درمانده و عاجز مییابد دقیقاً به همین خاطر که تحمّل رودررو شدن با محدودیتهایش را ندارد. اهمالکاری برای او راهبردی برای یک پرهیزِ احساسی است — راهی برای اجتناب از آن پریشانیای که در پی پذیرش اینکه او یک انسان فانی است دامنگیرش میشود.
هنگام گرفتار شدن در این نوع از اهمالکاریِ زیانآور، محدودیتهایی که از آنها میگریزیم عموماً به کمّیت کارهایی که میتوانیم در زمانِ در اختیارمان انجام بدهیم مربوط نمیشود؛ بلکه معمولاً نگرانیم که استعدادِ تولید چیزی با کیفیتِ شایسته را نداشته باشیم؛ یا اینکه دیگران، چنان که ما دوست داریم، به آن رویِ خوش نشان ندهند؛ یا به هر صورتِ دیگری اتفاقات چنان که ما دوست داریم رخ ندهند.
کاستیکا براتدنِ (Costica Bradatan) فیلسوف این نکته را در حکایتِ معماری از شهر شیراز در ایران باستان بیان میکند که زیباترین مسجدِ جهان را طراحی کرد: دارای ساختاری خیرهکننده؛ اصالتی بینظیر ولیکن با حفظِ تناسبهای کلاسیک؛ با شکوهی حیرتانگیز و در عین حال عاری از تظاهر. همۀ آنهایی که نقشههای معماری او را دیدند خواهان خریدش بودند، یا حتی در اندیشۀ دزدیدنش؛ همۀ سازندگان از او تمنا میکردند که ساختن بنا را به آنها بسپارد. اما معمار سه روز و سه شب خود را در اتاق کارش محبوس کرد و به نقشههایش چشم دوخت — سپس همه را آتش زد. او چه بسا نابغهای بود، اما یک کمالگرا نیز بود: مسجدِ خیال او بینقص بود و فکر سازِشها و کاستیهای دخیل در تبدیل آن به واقعیت او را پریشان میکرد. بهترین سازندگان هم در بازسازی کاملاً وفادارانۀ نقشههای او ناگزیر شکست میخوردند؛ و دستش از حفظ مخلوق خود از آسیبهای گذر زمان کوتاه بود — و از زوال فیزیکی یا لشکرهای مهاجمی که نهایتاً آن را با خاک یکسان میکردند. قدم گذاشتن به عرصۀ فناپذیری (Finitude)، با بنا کردن واقعی آن مسجد، به معنای رودررو شدن با هر آنچه بیمش را داشت بود. بهتر آن بود که به یک خیال آرمانی دل ببندد تا اینکه تسلیم واقعیت شود، با همۀ محدودیتها و عدم قطعیتهایش.
براتدن استدلال میکند که زمانی هم که ما بر سر چیزهایی که برایمان مهمند اهمالکاری میکنیم، معمولاً چنین ذهنیتی داریم. ما نمیتوانیم ببینیم، یا سر باز میزنیم از پذیرفتن اینکه هر کوششی برای درآوردن اندیشههایمان به واقعیتِ عینی، هر چه قدر هم که در انجام آن موفق باشیم، ناگزیر به حد رؤیاهایمان نمیرسد — زیرا که واقعیت، بر خلاف خیال، عرصهای است که در آن اختیار مطلق نداریم و امیدِ تحقق ناممکنِ ارزشهای کمالگرایانهمان در آن بیهوده است. همواره چیزی — استعدادهای محدودمان، زمان محدودمان، اختیار محدودمان بر اتفاقات و رفتارِ افراد دیگر — مانعِ رسیدنِ آن مخلوق ما به کمال و بینقصی خواهد شد. این، گرچه در نظر اول دلسردکننده به نظر میآید اما پیامی رهاییبخش در بر دارد: اگر برای چیزی اهمالکاری میکنی که نگرانی نتوانی به خوبی از پسش برآیی، میتوانی بیارامی و سهل بگیری چرا که اگر قرار بر قیاس با الگوی بینقص خیالت باشد قطعاً ناکام خواهی بود. بنابراین میتوانی با خیالی آسوده آن را شروع کنی.
و این نوع اهمالکاری که دلیلش پرهیز از فناپذیری است قطعاً محدود به حوزۀ کار نیست بلکه معضلی اساسی در روابط نیز هست، که اجتناب از رودررو شدن با حقیقتِ فناپذیری میتواند انسانهایی را برای سالها در فلاکتِ وضعیتی برزخی گرفتار کند. به عنوان یک داستان پندآموز، توجهتان را به ماجرای بدترین دوستپسر تاریخ، فرانتس کافکا، جلب میکنم که مهمترین رابطۀ عاطفیاش در یک عصر تابستانی در پراگ، در سال 1912 زمانی که 29 ساله بود، آغاز شد. کافکا آن شب، در یک مهمانی شام در خانۀ دوستش ماکس برود، فلیسه باوئر را دید که یکی از اقوام میزبان بود و از برلین آمده بود. او زنی 24 ساله بود با ذهنی مستقل و برخوردار از موفقیت حرفهای در کارخانهای در آلمان، که شخصیت واقعبین و قویاش دلِ کافکای روان رنجور (Neurotic) و خودآگاه را ربود. ما از شدّت احساسات طرفِ دیگرِ رابطه اطلاعی نداریم زیرا که فقط روایت کافکا را در دست داریم، اما در هر صورت کافکا عاشق شده بود و چیزی نگذشت که یک رابطه آغاز شد.
رابطهای که، حداقل، در شکل نامهنگاری آغاز شد: طی پنج سال بعدی این زوج صدها نامه رد و بدل کردند، با این حال تنها چند بار بیشتر با هم ملاقات نکردند، که همانها هم ظاهراً مایۀ پریشانی و تشویش کافکا بودند. 7 ماه بعد از اولین دیدارشان، او بالاخره پذیرفت که برای بار دوم همدیگر را ملاقات کنند، ولی صبح همان روز با تلگرامی اطلاع داد که نمیآید؛ در نهایت اما سر قرار حاضر شد، هرچند با کجخلقی و ترشرویی. وقتی آنها سرانجام نامزد کردند، والدین باوئر یک جشن پاگشا ترتیب دادند؛ اما شرکت در آن برای کافکا حس «دستوپابسته مثل یک مجرم» بودن را داشت — چیزی که بعداً محرمانه با دفتر خاطراتاش در میان گذاشت. مدت کوتاهی بعد از این، طی ملاقاتی در هتلی در برلین، کافکا به این نامزدی پایان داد اما نامهنگاریها همچنان ادامه داشت. این نامزدی دو سال بعد دوباره برقرار شد اما این بار فقط برای مدتی کوتاه: در 1917 کافکا آغاز بیماری سلاش را بهانه قرار داد تا آن را برای بارِ دوم و آخر لغو کند. و احتمالاً مایۀ آسودگی و رهایی کافکا بود اینکه سرانجام باوئر با یک بانکدار ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد و به آمریکا مهاجرت کرد و آنجا یک کسبوکار موفقِ لباس بافتنی راه انداخت — و پشت سر خود رابطهای را گذاشت پر از بهعقببازگشتنهای کابوسوار و غیرمنتظره آنچنان که توصیفی بهتر از «Kafkaesque » [ = کافکائسک: ویژگی فضای خاص کابوس مانند داستان های کافکا] برای آن نیست.
شاید راحتتر باشد که مورد کافکا را، مورد استثنائیِ یک «نابغۀ رنجور» بیانگاریم که دور و نامربوط به زندگیهای معمولیتر ماست. اما، آنطور که موریس دیکشتاینِ منتقد مینویسد، حقیقت این است که «رنج و تشویشهای او چندان متفاوت، و عجیبوغریبتر از مال ما نیستند: فقط شدیدترند، خالصترند... و به لطفِ نبوغش این تشویش را به چنان اندوه یکپارچهای رسانده که برای اکثر ما دستیافتنی نیست.» کافکا هم مثل ما علیه محدودیتهای واقعیت به شورش برخاسته بود. او در عشق، و در بسیاری از امور دیگر نیز، دودل و بیتصمیم بود چرا که آرزوی زیستن بیش از یک زندگی را در سر داشت: شهروندی محترم بودن، که دلیل حفظ شغل روزانهاش به عنوان بازرس دعاوی بیمه بود؛ داشتن یک رابطۀ زناشویی صمیمی، که معنایش میشد ازدواج با باوئر؛ و نیز در کنار همۀ اینها، وقف کردن مطلق خود، بدون هیچ کاستی و سازشی، به کار نوشتناش.
او در موقعیتهای مختلفی در نامههایش به باوئر، کلنجارش را درگیری «دو خود»ی توصیف میکند که درون او ساکنند — یکی دل در گرو باوئر و دیگری چنان غرق در ادبیات که «مرگ صمیمیترین دوست هم در نظرش صرفاً وقفه و مانعی است» برای کار نوشتناش.
میزان تشویشی که اینجا مطرح است شاید شدید باشد، اما ذات این تنش همانی است که هر کسی که گرفتاریِ بینِ خانواده و کار، بین کارِ روزانه و یک رسالتِ شخصیِ خلاقانه، بین شهرِ زادگاهش و پایتخت، یا هر تقابل دیگری بین زندگیهایِ ممکن را تجربه کرده، آن را حس کرده است. و پاسخ کافکا هم به این مشکل مشابه پاسخ ما بود؛ یعنی امتناع از رودررو شدن با مسئله. محدود کردن رابطهاش با باوئر به نامهنگاری باعث میشد که بتواند امکان یک رابطۀ عاطفی صمیمی را برای خود حفظ کند و در عین حال مانع این شود که رابطهاش تقابلی با جنونش برای کار پیدا کند— اتفاقی که اقتضاءِ طبیعیِ یک رابطه است. ضمناً، این تلاش برای گریز از نتایج فناپذیری فقط در گریز از تعهد، چنانکه در مورد کافکا مطرح بود، بروز نمیکند: هستند افرادی که در بیرون خود را متعهد میکنند اما در درون تن به تعهد کامل احساسی نمیدهند. بعضی دیگر سالها به حضور در رابطۀ زناشوییای ادامه میدهند که به یک نخ نازک بند است و بهتر است به آن پایان دهند اما نمیدهند، چون که نمیتوانند از امکان اینکه بالاخره روزی رابطهشان شکوفا، بادوام و رضایتبخش شود دست بکشند، یا نمیخواهند از آزادی اینکه روزی در آینده بتوانند خودشان برای خروج از این رابطه تصمیم بگیرند محروم بشوند. اما، در ذاتِ همگی اینها همان گریز نهفته است. جایی باوئر به نامزدش توصیهای، گویای سرخوردگیاش، میکند و به او میگوید که تلاش کن «بیشتر در دنیای واقعی زندگی کنی». حال آنکه این دقیقاً همان چیزی بود که کافکا از آن امتناع میورزید.
دو دهه قبل از اینکه کافکا فلیسه را ملاقات کند، 1000 کیلومتر آن سوتر در پاریس، آنری برگسون، فیلسوف فرانسوی، در کتابش زمان و ارادۀ آزاد به بطن مشکلی که کافکا دچارش بود میپردازد و آن را آشکار میکند. او مینویسد که ما همواره بیتصمیمی را به انتخاب و وقف کردن خود به مسیری واحد ترجیح میدهیم زیرا که «آینده، که به دلخواه خود صورتش میدهیم، همزمان با شکلهایی متعدد به نظر ما میآید، همگی به یک اندازه جذاب و به یک اندازه دستیافتنی». به بیان دیگر، برای من آسان است که در خیالم، مثلاً زندگیای را تصور کنم که صَرفِ دستیابی به موفقیتهای درخشان شغلی شده، در عین حال که والد و همسری عالی هستم، در عین حال که خودم را وقف تمرین ماراتون یا مراقبههای طولانی در عزلت یا خدمات داوطلبانه به جامعهام کردهام — چون مادامی که فقط در عرصهی خیال هستم، میتوانم همه را تصور کنم که بدون هیچ مشکلی و ناسازگاری همزمان تحقق پیدا میکنند. اما به محض اینکه من بخواهم هر کدام از آنها را واقعاً زندگی کنم ناچار از سازش (Trade-off) بین آنها خواهم بود — به این معنا که برای یکی از آن حوزهها زمانی کمتر از حدی که مایلم صرف کنم تا جا برای دیگری باز شود — و ضمناً ناچار از پذیرش اینکه، در هر صورت، هیچکدام از کارهایی که میکنم هم بینقص نخواهند بود، بلکه، در قیاس با آنچه در خیال دارم، ناگزیر نومیدکننده خواهند بود. برگسون مینویسد «بنابراین انگارهی آینده به مثابهی آبستن امکانهای بیپایان، پربارتر از خود آینده میشود و این است دلیل اینکه ما در امید ورزیدن جذابیت بیشتری مییابیم، تا در دارایی؛ و جذابیت بیشتری در رؤیا، تا در واقعیت.» و مجدداً، پیامِ ظاهراً دلسردکنندهای که اینجا هست در حقیقت رهاییبخش است. از آنجا که هر انتخابی در دنیای واقعی راجع به چگونه زیستن موجب از دست دادن و فقدان بیشمار راههای جایگزین دیگر برای زیستن میشود، هیچ دلیلی برای اهمالکاری یا امتناع از تعهد، با این امید مضطربانه که شاید بتوانی راهی برای جلوگیری از آن فقدان بیابی، نیست. فقدان پیشاپیش فرض شده. دست ما کوتاه است — و آگاهی به آن چه رهاییای دارد!