نقدی بر آخرین اثر دکتر حمیدرضا صدر، از قیطریه تا اورنج کانتی
کمتر آدم فوتبالی رو میشه پیدا کرد که دکتر صدر رو نشناسه. آدم خاصی که همیشه متفاوت تحلیل میکرد، با حرکات خاص دست و صورت، با نگاههای متفاوت و ... که حتی خیلی افراد غیر فوتبالی رو هم مجذوب خودش میکرد و همیشه منتظر جامهای جهانی بودیم که دکتر صدر رو در برنامههای عادل فردوسیپور ببینیم و دیگه نیازی نیست که بیش از این ترکیب بینظیر خط حمله صداوسیما رو توصیف کنم. جام جهانی 2018 روسیه هم از این قاعده مستثنی نبود و مثل همیشه همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه دکتر صدر در یکی از برنامهها اشاره کرد که احساس میکنم آخرین جام جهانی است که هستم! و... بله... آخرین جام جهانیاش بود. و البته عادل هم بعد از آن چندان روزگار خوشی را در صداوسیما پشت سر نگذاشت و خیلی زود از صحنه تلویزیون کنار رفت تا حسرت 2018 روسیه دوچندان شود.
داستان "از قیطریه تا اورنج کانتی" اما از 7 شهریور 97 شروع میشه. صبح روزی که دکتر صدر اولین نتیجه آزمایش با علائم مشکوک را دریافت میکنه و بعد از آن سیر حوادث به قدری به سرعت طی میشه که شاید خود او هم تصور نمیکرد کمتر از 40 روز بعدش برای همیشه ایران را به مقصد امریکا ترک کنه، آن هم در اوج زندگی روزمره در تهران؛ از شرکت به خانه، از خانه به دانشگاه، از دانشگاه به جلسات گپ و گفت دوستانه، از جلسات گپ و گفت دوستانه به دفتر انتشارات، از دفتر انتشارات به تماشای جمعی مسابقات فوتبال و از مسابقات فوتبال به عمق زندگی روزمره. همانی که خیلی زود دلش برایش تنگ شد.
توصیفهای دقیق کتاب همان جایی است که به اعتقاد من از آن یک شاهکار ساخته. تا جایی که گویی مخاطب شاهد همان صحنههایی است که او تجربه کرده. آنجا که او به زندگی روزمره مردمان نگاه و آن را توصیف میکند میتوان دلتنگی او برای روزمرگی را درک کرد؛ اما شاید از دکتر صدر با آن همه اعتماد به نفس و قدرت بالای روحی انتظار نمیرود که در برابر چنین اتفاقی دچار بحران شود. کما اینکه او تلاش میکند تا در بروز ظاهریاش هم همین را نشان دهد اما متن کتاب به خوبی نشان میدهد که چه دوران سخت و پر تلاطمی را پشت سر گذاشته...
این نوشتار چندان مایل به توصیف ماجرا نیست چنان که اگر کسی علاقمند باشد میتواند آن را تهیه و مطالعه کند. و البته بخش پایانی این نوشتار هم به همین بحث مطالعه یا عدم مطالعه آن خواهد پرداخت اما غرض از این مطلب موضوع دیگری است. شاید جذابتر باشد اگر که نگاه دکتر صدر به این مقوله را تحلیل کنیم. آنچه که در سرتاسر این کتاب موج میزند قرار گرفتن پدیدهای به نام "مرگ" در جایگاهی است که قدرتمندتر از هر پدیده دیگری به نظر میرسد. گویی همه مشکلات را میتوان حل کرد اما با این پدیده نمیتوان به هیچ وجه کنار آمد.
و البته به نظر میآید صدر در فصل به فصل کتاب دارد به دنبال روشی برای برخورد مسالمتآمیز با آن میگردد. قدرت این پدیده تا جایی بوده که مردی که خود را بارها "خوره فوتبال" معرفی کرده، بعضی وقتها حتی حوصله فوتبال را هم پیدا نمیکند. حالا مرگ است که توجه او را در همه مشاهدات به خود جلب میکند. مرد فیلمباز در به خاطر آوری فیلمهایش این بار به این بعد بیشتر توجه میکند و از این زاویه صحنهها و وقایع فیلمها را نظاره و توصیف میکند. در کنار همه اینها از برخی جملات بینظیر آن هم نمیتوان گذشت. مثلا آنجا که این جمله را به خاطر آورده و نقل میکند: "هرچه داری به پای زندگی بریز تا چیزی باقی نماند که مرگ بخواهد با خودش ببرد!"
نکتهای که خیلی پررنگ به چشم میآید نحوه مواجهه اطرافیان، دوستان و آشنایان با این بیماری است. همانگونه که دیگران متوجه احتمال مرگ در این بیماری هستند، خود بیمار به مراتب بیشتر بدان توجه دارد. بنابراین حساسیت نحوه برخورد با این عزیزان چندین برابر میشود. چون آنها هم بیش از پیش نسبت به تفاوت برخوردها دقت میکنند. دکتر صدر در جای جای کتاب از مواجهه با جملاتی از قبیل "چیزی نیست" یا "خوب میشی" یا دلداریهای به قول خودش مصنوعی و الکی گله میکند و با بیحوصلگی تمام آنها را نقل میکند. اینجاست که این سوال پیش میآید که پس چگونه باید برخورد کرد؟
به نظر میآید که بهترین برخورد به نوعی عدم برخورد است. یعنی به گونهای که بیمار متوجه هیچگونه تغییری نشود. انگار که اصلا همان روزمرگیهای سابق جریان دارد. نه از آن طرف ناراحتی و غصه خوردنهای علنی و نه از این طرف دلداری و تظاهرهای مصنوعی. چیزی که فقط گفتن آن آسان است. و این تلاطم دائمی دکتر صدر و خانوادهاش، و دوستانش بستری است که در تمامی فصول کتاب جریان دارد.
این کشمکش یک سال و نیمه در طول فصلهای کتاب اما در نقطهای عجیب به پایان میرسد. جهانبینی خاص دکتر صدر آن چیزی بود که همیشه مخاطب را غافلگیر میکرد. از ابتدای این کتاب و درست از همان صبح 7 شهریور 97 خواننده در انتظار بروز همین غافلگیری است. از صدر جز این انتظار نمیرود. حتی اگر پدیدهای که این بار قرار است تحلیل شود، مرگ باشد. او در این سفر 16 ماهه به سراغ همه راهحلها میرود. با هر ترفندی که سراغ دارد تلاش میکند تا این حریف سرسخت را به زمین بزند.
میداند که قرار نیست از شرش خلاص شود ولی به دنبال راهی میانه است. این دفعه مجهولات معادله بیشتر از معلوماتش شدهاند و همین است که او را گرفتار کرده. او اما در نهایت فاتح این میدان است و کتاب در نقطهای از امید به پایان میرسد که کمتر مخاطبی پس از مطالعه صفحات مفصل پیشین انتظارش را دارد. او هنرمندانه راهحل را پیدا میکند. و البته به قول خودش "جان میکند" تا از پا نیفتد و رویاهایش به ورطه نابودی کشیده نشوند.
تجربه مطالعه "از قیطریه تا اورنج کانتی" با همه تلخیهایش و با همه دشواریهایش، یک کلاس درس بزرگ از تجربهای زیسته است. تجربهای که متأسفانه روز به روز آمار آن بالاتر میرود. شاید کمتر کسی پیدا بشود که حدأقل یکی از نزدیکانش به آن دچار نشده باشند. پس شاید بد نباشد تلخی کتاب را به جان بخریم و قدری عمیقتر با آن مواجه شویم. اما مسلما مطالعه آن را در هر شرایطی به هر کسی توصیه نمیکنم. در جامعه امروزین ما ممکن است که افراد بسیار زیادی از سختیهای متنوع رنج ببرند که تحمل رنج جدید برایشان مقدور نباشد. به خصوص اگر این رنج جدید از جنس غیر قابل حلاش باشد. برای خود من هم البته سخت بود مطالعه این کتاب در کنار دشواریهای دیگر زندگی و در اواسط کتاب بود که تا مرز پشیمانی از مطالعه آن هم رفتم ولی پایان هنرمندانه کتاب آب سردی بود بر تلخیهای پیشین.
در عین حال اگر کسی علاقمند به مطالعه بود به او عمیقا توصیه میکنم که بخش "به جای موخره" را مطالعه نکند. با احترام بسیار زیاد برای خانم غزاله صدر و درک علاقه زاید الوصف ایشان به پدر، اما ترجیح میدهم که همان پایانبندی هنرمندانه دکتر صدر در خاطر من و دیگر مخاطبان جای گیرد و کتاب در همان نقطهای تمام شود که خود او طراحی کرده بود. بخش فوقالعاده تلخی که خانم صدر در پایان کتاب به آن اضافه کردهاند همه تلاش دکتر صدر را تا مرز بیاثر شدن برده است. شاید همان سختیهایی که ایشان در بخش آخر توصیف کردهاند باعث شدند تا دکتر صدر از ادامه داستان کتاب در حدود یک سال و نیم باقیمانده تا پایان زندگی صرف نظر کند و نگذارد تا مخاطب از حال خوش پایان داستان خارج شود.
دکتر صدر عزیز! ممنون بابت همه خاطرات قشنگی که برایمان ساختید. آمرزش الهی نصیبتان.