بیرحمانه بودند هجوم حرف هایتان بس بیرحمانه بودند
قلب کوچک مگر چقدر تاب و توان دارد!؟
کمی تامل کنید ،تامل کنید ای خدایان پر ادعا در درک!
بس است دیگر ،قطع کنید مقصد گلوله های آغشته به غم را به سویم!
بس است آبیاری چشمان قرمز و پر از دردم!
نمیخواهم ،سوگند به جانتان نمیخواهم عشقتان را!
بروید و مرا در این کنج غمناک خود تنها بگذارید
دنیایم تاریک شده است
خنده هایت کو؟ چرا هر دم میپرسید خنده هایت ،خنده هایت؟ من آن ها را گم کرده ام ،پیدایشان کنید
قهقهه هایم کو؟ نمیدانم راستش را بخواهید هیچ نمیدانم
قلبم بیمار شده است، سخت و عجب بیمار شده است
یخ زده است،خاموش است!
او را میخواهد! او کیست ،او چیست؟
او در همین یک قدمی است ،او هر روز هست اما نیست
او همینجاست اما آنجا کجاست؟
او دیگر او نیست!او دیگر آن اوی قبل نیست!
اه ،چه بگویم قلبم ترک برداشته است
حرف حرف ،سکوت سکوت
رهایم میکنید؟
عیبی ندارد ، ته قلبم زنده میمانید برای همیشه
هستی برایم مانند قبل تر ها!
عشق تو هر روز بیشتر شعله درمیکشد و آتش میزند همه جانم را!
هر روز بیشتر در خونم جاری میشوی!آری هر روی بیشتر از قبل
جانم درخواست های نابجا دارد ،اغوش میخواهد ،شانه میخواهد
دست هایت را میخواهد ،تمنای محبت دارد!
تمنای شنیدن اسمم را از لبانت!
محتاجم به بودنت، به بوییدنت،به دیدنت
و به همان عاشق قبل بودنت
و معشوقت بودن را....
