ویرگول
ورودثبت نام
شیما فراخ روزی
شیما فراخ روزی
شیما فراخ روزی
شیما فراخ روزی
خواندن ۳ دقیقه·۱۸ روز پیش

بادبادک رنگی های اتوبوس سوار

به یاد دارم در یکی از روزهای خوش آب و هوای مهر ماه سال ۱۳۹۸، قرار بر این گذاشته شد به مناسبت تولد یکدانه خواهرم، به همراه چندی از دوستان سفری یک روزه به بافت تاریخی قلات، یکی از روستاهای فارس داشته باشیم. خلاصه که در روز مقرر، من به همراه خواهرجان، صبح خروس خوان از منزل حرکت کردیم به این امید که بقیه ی افراد گروه هم صبح به ترمینال برسند بی خبر از آن که یکی از دوستان تنها کمی دیرتر از ساعت یازده در ترمینال بود. بی شک برای یک شیرازی این زمان، بسیار زود بشمار میرفت.

پس از رسیدن کیک و آخرین عضو گروه، همه سوار اتوبوس شدیم به سمت قلات. البته که در اتوبوس، وضعیت کماکان جالب و دیدنی بود. بدین صورت که کل اتوبوس پر شده بود از مردمان تیره پوش با چهره هایی خالی از احساسات زیبا ولی در این بین ما بودیم، گروهی شش نفره از دختران جوان و خوشحال و خندان که به همراه بادبادک های رنگارنگ، دو ردیف آخر اتوبوس را از آن خود کرده بودیم. هیچ صدایی از مردمان عبوس بلند نمیشد و تنها صدای گروه کوچک و شاد ما بود که در کل اتوبوس طنین انداز شده بود. گویی کل اتوبوس به تشییع جنازه میرفت ولی مقصد دو ردیف آخر، جایی در حوالی بهشت بود. البته که نظر دیگر مسافران در رابطه با مقصد ما، شاید جایی شبیه به بیمارستان روانی بود. در این بین خواهر عزیزتر از جان بود که به یاد آهنگ نمره ی بیست افتاد و متعاقبش شیر پاک خورده ای از رفقا که در لحظه آهنگ را دانلود و در فضای سنگین اتوبوس پخش کرد. صدای دو برادر خواننده در صدای فریادمان گم شده بود و صد البته که آتش خشم از چشمان و زبان همه به سمتمان جاری بود. به گمانم چوب خط فحش خورِ آن روزمان کمی بیشتر از تکمیل بود. وقتی بالاخره به مقصد رسیدیم، یکی از مسافران اتوبوس که زنی مسن بود، با لبخندی دلنشین آرزو کرد همیشه چنین شادان باشیم.

بدیهیست که در کوچه پس کوچه های قلات و کنار رودخانه ای خروشان، مجال برای شادمانه هایمان بیشتر بود. در گوشه و کنار کسانی را دیدیم، گیاهی توهم زا را دود میکردند و به ریه های بیچاره شان میفرستادند و رد شدنمان از کنارشان و استنشاق آن هوا کافی بود تا دو نفر از اعضای گروهمان کمی شادتر و گیج تر از حالت نرمال بشوند.

عصر شد و وقت برگشت به شهرمان شیراز. از قسمت دویدن به دنبال اتوبوس در راستای جاده که بگذریم، میرسیم به تکرار ماجرای اتوبوس نشینی. باز ما و همخوانی با آهنگی که خواننده مدعی بود نمره ی بیست کلاس را نمیخواهد و باز همسفرهای خشمگینی که با ناسزا اذعان میداشتند: به ما چه مربوط است که بهترین هوش و حواس را نمیخواهید، لااقل خفه خوان بگیرید. البته که گرفتیم خفه خوان را زیرا که این بار تفریحی جدید پیدا کرده بودیم؛ استفاده از گاز هلیومی بادبادک ها برای تغییر صدا و منفجر کردن اتوبوس از خنده. در نهایت، با آرزوی شادی بیکران و خجسته باد تولد از طرف راننده اتوبوس، همگی راهی خانه هایمان شدیم.

#دنده عقب با اتو ابزار

همراهبادبادک

مهر ماهاتوبوسدنده عقب با اتو ابزار
۱۰
۰
شیما فراخ روزی
شیما فراخ روزی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید