ما هم عروس هلندی داریم... بله!
اما داشتن آنها اختیاری نبوده بلکه خداوند از آسمان برایمان نازلشان کرده
شاید گفتن این حرف عجیب باشه
شهر پرشده از عروسهای گمشدهای که البته بعضی از آنها جنس مذکر دارند!
دو سال پیش در همچین شبهایی از پنجرهی خانمان آمد و سه روز پیش هم از همان جا بیرون رفت
نوشتهی من تجربهی زیست در کنار همچین موجوداتی هست
هرچند ما زمانی در روستایی واقع در جنوب اصفهان خانهای داشتیم با حیاط بزرگ و در گوشهای از آن ساختهی کوچکی بنام «کَرتونی» بنا کرده بودیم تا پرندگانی چون مرغ و خروس و البته کبوتر نگهداری کنیم
آنجا زمینش خاک داشت و باغچهاش درخت و بوته و سبزه... جای خوبی برای پرندگان خدا بود
اما در این شهر بزرگ آیا مثال اینها را میتوان در خانههای طبقاتی و بالکن دار پیدا کرد؟
سر بحثمان «هوبی» بود که شد مهمان ناخوانده و سپس ارتقا پیدا کرد به عضوی از خانواده!
آگهیها را میخواندیم تا مگر صاحبش پیدا شود اما نشد!
هوبی را ما در قفس زندانی نمیکردیم. از صبح تا شب آزاد و وقت خواب در قفس بود که چون آفتاب
بانگ طلوع را میزد این زبان بسته که سخنوری نمیکرد صدای جیغش را تا آخرین طبقههای پایینی میرساند
همیشه پیدا کردن جای -ببخشید- فضلهها به سبب اشتباهی پا گذاشتن بر آنها سهم من بود و همیشه دستمالهای نیمهکارش در گوشهی خانه پیدا میشد
عاشق نان بود و پای ثابت سفرهی غذا در میان من و آن و آن و این رفت و آمد میکرد
جز آبجی بزرگه بر شانهی دیگری نمینشست مگر آنکه میان جمعیت غریب، دیگر اعضای خانواده را پیدا کند
همیشه آمادهی گارد گرفتن ها بود تا یکی از آن گازهای محکمش بگیرد و به او بفهماند با چه گوگول مگول سرسختی سر و کار دارد!
آواز نمیخواند و اگر هم میخواند موقع گیرافتادگی بر بلندی بود
تا به اصطلاح ناز ما را بکشد بییاوریمش پایین و دوباره ساکت شود
بیرون میبردیمش. همه میترسیدیم فرار کند ولی گویا او تنبلتر از اینها بود
برای همین ترس خواهرجان از فرارش ریخته بود
همهی اینها را که گفتم دیگر خاطره شده
سه شب پیش که من از کار به خانه برگشتم خواهرمان را ناراحت و عصبانی دیدم
هوبی هم پرواز کرده بود و رفته بود
حالا داییمان برای دلخوشیهای بادآورده یک لوتینوی دیگر به ما داده که برعکس هوبی نر است و از قفس در نمیآید و اگر بیاید بر سر همانجا مینشیند و جیغ کم میکشد که البته به ما گفته اند او هنوز جوجه است
باید صبر کنیم و ببینیم!
من به او میگویم هوبی! چون فرقشان را نمیفهمم و اگر بفهمم به او میگویم رورو چون زیاد انیمه دیدهام
اما سئوال بزرگ...
به ما گفتند عروس ها را از استرالیا آوردهاند و همانجا توسط بومیان اهلی شدهاند
گفتند که عروس هلندی اجتماعی ست و باید باشد و میتواند باشد
اما به ما نگفتند تکلیف ما انسانها چیست
بشخصه دلم برای خودمان و هم او میسوزد
ما که هر روز نتوانستیم جارو بدست باشیم و خرده غذاهایش را از زیر دست و پا جمع کنیم
اما نتوانستیم مثل عمویم اینها که درِ قفس آن پرنده را میبندند تا خانهی تمیزتری داشته باشند؛
آزادی را از او سلب کنیم
او ذاتا آزاد است و آزادی را دوست دارد. او ذاتا خاکی است و خاک را هم دوست دارد
پس چاره چیست؟!
آگهی برای هوبی چاپ کردهام که بروم در محله بچسبانم اما ما پول بیعانهاش را هم نداریم
تنها دل نگرانیام برای او این است که آن شب را در خانهای بهتر رفته باشد تا خدایی نکرده
لقمهی گربهها نشده باشد
امروز که در مسیر بودم از یکی از خانهها جیغهای ممتد پرنده را شنیدم
یعنی خودش بود؟!
یعنی میشود پیدایش کرد؟!
این داستان ادامه دارد؟!