همیشه به مرگ اندیشیده بودم و هربار در مراسم بدرقه آدم ها به سوی مرگ کوشیده بودم همه ی زوایای بودن ونبودنشان را مرور کنم، اما هر بار گویی تنها گوشه ای از مرگ را دیده بودم...
اما وقتی پدرم را بدرقه می کردم مرگ را به تمامی دیدم، آن چنان بزرگ و محسوس که زندگی اش را دیده بودم. آن زمان که پدرم ابتدا در مرگی کوچکتر ماه ها چشمانش را بست، با آن که هنوز قلبش می تپید، بارها دلهره نبودنش را تجربه کردم، نه، دلهره را زندگی کردم، و هربار پلکش لرزید چون آونگی بین داشتن و نداشتنش سرگردان شدم. در نهایت اگرچه مرگ پدر را ذره ذره تجربه کردم ولی باز هم از عظمتش کم نشد.
در مرگ پدرم دریافتم که مرگ چه زوایای پنهانی از زندگی را به آدم ها نشان می دهد، انگار همه ی اثرها ونشانه ها واقعیتی بزرگ را در خود پنهان کرده بودندکه پس از مرگ نمایان می شوند. دانستم که مرگ حتی معنی واژه ها را تغییر می دهد. دانستم که دل تنگی حس نیست، عضوی است، زنده است و در وجود آدمی تپش دارد و بغض حالت نیست، شیء خارداری است که در گلوی آدم ها گیر می کند و همیشه می ماند. دانستم که جای خالی چه عظمتی دارد. دانستم که سنگینی درد نهایت ندارد و مرگ محک سنجش توانایی آدم هاست. دریافتم که در میان شادترین نواها میتوان تنها زخمه ای غم انگیز از سازی را شنید. دانستم ریشه ها که نفس نمی کشند چه بر سر شاخه ها می آ ید. دیدم که چگونه دلیل و منطق مقهور مرگ میشوند و باور حقایق چقدر سخت میشود و واقعیات چقدر دور و دست نیافتنی میشوند. به این باور رسیدم که حتی آن ها که قدرشناس ذره ذره زندگی هستند، زندگی قدرشان را نمی داند. با چشمان کم فروغ دیدم که چراغ ها وقتی که فروغ زندگی نباشد چه ناکارآمدند، ان زمان که خانه ی پدری در نبود پدر با چراغ روشن نمی شد و دانستم که دل بستگی ها چه دلگیرند وقتی آن که به او دل بسته ای، نباشد. آموختم که همه چیز نشانه است و خاطره است،حتی برگی بر درخت،که من به واقع از لرزیدن برگی بر درخت برای پدرم دل تنگ شدم.
همیشه خیال می کردم کلام آخری هست که هر کس بگوید وبرود، ولی فهمیدم که چگونه میشود بی خبر رفت، بی کلام آخر...
درنهایت درپس آن همه درد دانستم که خانه ی چشم موقتی است، خانه ی ابدی دل است.آن زمان که تصویری که در چشم خانه داری محو می شود، دردل تصویر بزرگ تری میسازی که جاودانه میشود.
به این درک رسیدم که مرگ در تارو پود زندگی تنیده شده است نه به عنوان یک هراس تلخ،به عنوان یک معمای جاری، و شاید روشن، و دیگر این که مرگ پایان زندگی نیست، کنار زندگی است، همراه زندگی است و به یاد آوردم که پدرم هرگز از مرگ نهراسید و به تلخی یاد نکرد و مرگ را انتظار نکشید و زندگی کرد و زندگی را دوست داشت و به آن عشق می ورزید...تا مرگ با او همراه شد..
شکوفه هوشمندی
بهار سال هزار و سیصد و نود و شش(خلاصه ی همه ی آن چه از سال نود و سه برای پدرم نوشته بودم)