تغییر شیفت
دو هفته ای میشد که دیگه صبحها نمیرفتم مغازه، قرار شد شیفتم عوض شه بجاش فقط صندوق وایستم و دیگه فروشندگی و نظافت نکنم. خب در نگاه اول کارم راحتتر شده بود، همیشه ازینکه تی بگیرم دستم غصم میشد چون نه تنها علاقه ای به اینکار نداشتم ، حتی بلدم نبودم حرکتش بدم!
اولش گفتم نه، من همون شیفت صبح خودمو میخوام،
نه گفتن من برابر شد با حذف شدنم از مجموعه، یا قبول یا خداحافظ شما!
خب برا من بیکاری و عذاب دنبال کار گشتن خیلی خیلی سخت بود، نه از زاویه درآمدی و تو خونه نشستن، منو که با خودم تنها میذاشتی کلافه میشدم، مثلا اگر بدونم خیلی با خودم وقت دارم دیوونه میشم، اولش منطقیم بعد انگار همه چیز قاطی میشه، بهونه گیر میشم، میفتم به جونِ مامان، به همه چیز گیر میدم، برمیگردم به گذشته بر باعث و بانی کسیکه منو بیکار کرد و هفت جد و آبادش فحش و لعن و نفرین میفرستم... مغزم کار نمیکنه!
اینا همه برا ثانیه ای از جلو چشمام گذشتن!
مشورت گرفتم، مشورتی که خودم انگار جوابشو میدونستم، فقط میخواستم یکی برام دلیل قانع کننده بیاره یا بهم دلداری بده برایِ قبول این شرایط!
محمد از همشون بهتر تونست متقاعدم کنه!
گفت یه فرصت بده، گفت شاید خواسته برات ارزش شغلی بده با توجه به شرایط کاریش!
امتحانش کن، شاید خوب بود، دمِ عیده، بیرون بیای زیاد جالب نمیشه! برو و سر فرصت دنبال کار بگرد...
با اکراه و یه کوچولو دلگرمی قبول کردم!
بدک نبود، از مسئولیتم کم شده بود، ولی انرژی غروبو دوس نداشتم!
میگفتم اولشه، تا عادت کنی طول میکشه، گیر نده تا بگذره چند ماه!
همزمان دنبال کارم باش،
میرفتمو میومدم، سعی میکردم شب کاریمو خوشگلش کنم، کتاب بخونم، بنویسم، نمیدونم سعی کنم بی تفاوت باشم به نگاه های معنی داری که از کم شدنِ کارم توش حسادت موج میزد!
یاد بگیرم از موضع خودم دفاع کنم، به هر بادی نلرزم، خب من همیشه عادت کرده بودم پشتِ یکی قایم شم، یکی ازم دفاع کنه، اولیش بابا بود، همیشه پشتش قایم میشدم، همیشه خیالم راحت بود، بعدِ رفتنش کار خیلی سخت شد، من بودمو من! کسی نبود ازم دفاع کنه، باید یاد میگرفتم ولی متاسفانه یاد نگرفتمو افتادم دنبال یکی مثلِ بابا، چنان ضربه ای خوردم که اگه بخوام تعریفش کنم یک شرحِ طولانی و خارج از چارچوبِ موضوعِ اینجا میشه!
با اون ضربه خیلی طول کشید که پرونده بابارو ببندم و بگم دختر اونکه پدر بود و حامی، رفته و حالا تویی که باید از خودت مراقبت کنی!
همیشه مسیرم با آدمایی بود که یجور جنبه حمایتی در قبالم به عهده میگرفتن!
الان تو شیفت شب خودمم و خودم با یه همکاری که در برابرش باید محکم از موضع خودم دفاع کنم، شل نگیرم!
الان که کلمه های ذهنمو نوشتم فک میکنم همشون یه برنامه از طرف کائناته برا ساختنِ خودم!
هرچیزیو به موقع یاد نگیری انقدر همراهته تا بلاخره یجا یاد بگیری! یکی زودتر یکی یکم دیرتر ولی بلاخره یاد میگیری!
اگه به این چشم بهش نگاه کنم شاید آرومتر و منطقی تر بهش نگاه کنم! اینکه این یه چالش جدیده برا اینکه همیشه منتظر یک حامی نباشم!
اینکه همیشه قرار نیست اوضاع اونجوری باشه که من خوشم بیاد، تغییر پیش میاد، با اون تغییراتم سعی کنم با شیوه ی برخوردم به مساله، دورشو بگذرونم!
همیشه به یک روال نمیگذره!
اینکه من حس خوبی ندارم به این تغییر شیفت و موقع رفتن به قنادی یجورایی غصم میشه،
چه راهِ حلی جز برگشتن به شیفت خودم داره؟
شایدم زیادی سخت میگیرم، یا زیادی حساسم، یا سوسول!
نمیدونم!
.
.
.
سه شنبه دهم بهمن ماه هزار و چهارصد و دو
2:01 عصر