فکرم پر از حرفه
هر بار اومدم بنویسم همون خط اول درجا زدم، الانم وضعیت بهتری نیست ولی خب حداقل میتونم چهار کلمه از بار ذهنم کم کنم.
روزای سختی بود، سخت میگذشت، نه از بُعدِ زمان، از جنبه نوعِ گذرانش! انگار باید جون میکندی تا برا خودت زیبایی بسازی تا چشمات از اون زیبایی برای درکِ بهترِ تیرگی موجود ، استفاده کنه!
نمیدونم، چطور بیانش کنم یا از کجاش بگم، نمیدونم ولی فقط تو یه جمله،
معلق بودم! به جایی وصل نبودم!
به اصطلاح، لنگری برا روزای سختم پیدا نمیکردم!
این لنگر برا یکی خداست، یکی بچش، یکی هدفاش، یکی مذهبیه، یکی نه، به طبیعت معتقده!
نه که لنگری نداشته باشم ، دارم ولی انگار دستام بهش محکم گره نخورده!
دیروز و پریروز به شدت میترسیدم، از چی
از دنیا، از اینکه چقدر پوچمو توخالی! انگار هرچی تا الان ریسیدی ، همش پنبه شده با طوفانی!
فهمیدم نه، سمیرا خانوم شما هنوز کار داری تا به بادی نلرزی و انقدر متلاشی نشی!
منظورم قوی بودن نیست، قوی بودن یعنی همینکه فکر نکنی دنیا به آخرش رسیده و ادامه بدی!
منظورم اینه تو اون روزا بلد نبودم خودمو آروم کنم!
شایدم دلیلش پرونده های بیش از حد زیاده بازِ ذهنمه!
کلی کارِ ناتموم،
کتابِ نصفه خونده،
لیست کارایی که تو ذهنمه و میگم بزار فلان موقع برسه، دیگه انجامش میدم!
ازینهمه کار تقریبا میشه گفت، کارِ خاصی نمیکنم!
میخوام کتابامو بخونم،
میخوام پلنامو بدونم،
میخوام دقیقتر به اطرافم نگاه کنم!
گاهی یادم میره کجایِ شهر ایستادم!
یا مثلا اتفاقی که چند روز پیش افتادو خاطرم نیست!
همیشه به خودم گفتم سمیرا، مگه کل بودنت تو این دنیا چقدره که داری اینهمه به خودت سخت میگیری؟
بگذرون و تا جایی که میشه سعی کن حتی از روزایِ نه چندان خوبتم قابِ خوبی بسازی!
به ته نوشته رسیدم، ته نوشته که نه، به انتهایِ حرفهای ذهنیم رسیدم برا امروز ولی ...
احساسِ غالبم ترسِ برا وصفِ این روزا!
امید، که بتونم بگذرونم و درسشو بگیرم!
چهارشنبه چهارم بهمن ماهِ هزار و چهارصد و دو
ساعت ده و چهل و یک دقیقه صبح