سَمیوس بلایت
سَمیوس بلایت
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

جنگل همیشه سبز، زندگی همیشه بهار

من و تو، توی ذهنم نهال کاشته بودیم. هزارتا نهال. نهال‌های نوجوونِ قد و نیم‌قد‌، سرخوش از داشتن یه باغبونِ دیگه فقط برای خودشون، یه باغبون که همیشه داره همون اطراف پرسه میزنه و هر گوشه از ذهنم که دستش بیاد، بذر می‌پاشه تا من بشینم و با حوصله پرورششون بدم. ولی یه روز..

سوختن. همه‌شون سوختن و خاکستر شدن، شاید سوال باشه که مگه چوب تَر به همین راحتی می‌سوزه؟ نه به همین راحتی.. خیلی هم سخت بود. ولی از نوک ریشه‌های کوچیک و کم‌عمقشون توی زمین، تا سر تک تک شاخه های نازک، دونه به دونه‌ی برگ ها، تیکه به تیکه‌ی امیدهاشون سوخت. و باغبون نیومد، نشست و تماشا کرد. دیگه بذر هم نپاشید.. حتی فکر کنم یه جایی دور از چشم درخت‌ها، یه دبه نفت دستش دیدم. یه سوال میون شعله‌های آتیش می‌رقصید و چشم رو بدجوری می‌زد: "چرا؟"

حالا خیلی گذشته..


فردا که بیدار می‌شم، تختم روی بلندترین درخت جنگل همیشه سبزه. مه اول صبح همه جا رو فرا گرفته و صدای ضعیف جغدها میاد و دیگه هیچ..

چشمامو می‌بندم. منم و تماماً لامسه، تماماً حس بویایی، بدون بینایی، بدون شنیدن. کاج‌ها رو بو می‌کشم و برگ‌های سوزنی رو لمس می‌کنم.

هیچ‌کسی نیست، مثل نورا(شخصیت اصلی کتاب کتابخانه نیمه شب) توی قطب جنوبم. در ارتباطم با خودم، با طبیعت وحشی اطرافم.

آدم‌ها، اختلاف نظر ها، جنگ بین عقل و احساس و تمایلات، جدال بین روح و مغز و بدن، درگیری های بی پایان آدم‌ها با همدیگه، نفرت پراکنی، چکیدن سم از مکالمات، تزریق موریانه توی ذهن دیگری و... هزاران کیلومتر ازم دورن؛ دیگه دستشون بهم نمی‌رسه. حتی دوستی، عشق، محبت، حرف‌های لطیف، توجه‌ها و.. رو هم اطرافم ندارم. یه محیط خنثی.

از مغزم خسته‌ام، از حس کردن و دریافت اطلاعات دیدنی، شنیدنی، لمس‌کردنی و.. خسته‌ام. گاهی وقتا اینطوری می‌شم، حتی دیدن خودم توی آینه و حس کردن هوای اطرافم که نشون می‌ده وجود دارم، برام ملال آور میشه. و فکر می‌کنم این همون دلیلیه که آدم نیاز داره ۸ ساعت از روزش خواب باشه تا خودش هم نباشه. خواب، خلاصی از هرچیزی، حتی خویشتنه.

برمی‌گردم توی اتاق و میرم زیر پتو و چشم‌هامو می‌بندم. فردا دوباره حس می‌کنم و عشق می‌ورزم.


واقعا حس خوبی داره اینجا از خواب بیدار شدن.
واقعا حس خوبی داره اینجا از خواب بیدار شدن.

جنگل سوخته رو با آب نمی‌شه خاموش کرد، هرچی هم که بشه آب روی آتیش جواب نیست، جنگل عوض شده..

اما میشه چند تا درخت کاشت. این دفعه کاج و صنوبر و سیپرس می‌کاریم. درسته یکمی زمختن اما همیشه سبزن و رسیدگی کمتری می‌خوان؛ همونقدر که تو از پسشون بر میای.

درختای این بارِ من، اگه کم بهشون آب برسه ناراحت نمی‌شن، با همون توجه‌های چند وقت یکبار، تا مدتها سرحالن.
میوه های شیرین و آبدار ندارن، کاج هاشون زبره(با یکم بوی زندگی، یکی‌شونو بهت نشون دادم.)، لطیف و روشن نیستن.

ولی ریشه‌های عمیق دارن و قد بلند؛ سالهای طولانی زندگی می‌کنن و توی سختی‌ها و سرما و گرما و مرداد و بهمن هم دووم میارن.
جنگل جدیدم یه جنگل بالغه، باغبونِ بی‌حواسم!


پ.ن: حین نوشتن متن متوجه شدم لامسه و بویایی واقعا دو تا از آرامش‌بخش ترین حواس برای من‌ان. شاید به این دلیل که بیشترین اطلاعات از راه شنوایی و بینایی بهمون منتقل می‌شن و مقصرهای اصلی شلوغی مغز، همین دوتا هستن. (چشایی یه جورایی خنثی‌ست، احتمالا چون همیشه باهاش سر و کار نداریم.)

جنگلطبیعت وحشیبلوغ عاطفی
dried roses, rotten letters, unread words, silent people
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید